مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

از مجموعه ی " بهار را باور کن " فریدون مشیری از این شعر  بسیار خاطره دارم . البته این شعر بین من و بسیاری از دوستانم یادآور خاطرات مشترکی است.


اشکی در گذرگاه تاریخ


از همان روزی که دست حضرت «قابیل»

گشت آلوده به خون حضرت  «هابیل»

از همان روزی که فرزندان  «آدم»

صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی

زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید

آدمیت مرده بود

گرچه آدم زنده بود.

 

از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند

آدمیت مرده بود.

 

بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت.

 

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است

صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است

صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد» نابجاست

قرن «موسی چمبه» هاست

 

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای، جنگل را بیابان می‌کنند

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست

 در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق

گفت وگو از مرگ انسانیت است.


برای مسافری که بی خداحافظی رفت !

بسان فاخته ای که پرواز از خاطر برده

خود را باخته یافتم.

من بال پریدن داشتم  نه نای پریدن! 

بالهایم سنگینی پرهایی خیس را

تاب نداشت و من

پر مردگی بالهایم را مدیون بی وفا یارانی ام که من را

برای پرواز نمی خواستند.

" پرواز بر فراز آشیانه فاخته " سالهاست که مرا می خواند 

و من چون " دیوانه ای که از قفس پرید "

همچنان نظاره گر قفسی هستم که هرگز نبود.


این را برای مسافری نوشتم که وقت رسیدن فریاد برآورد : 

khodaya merciiiiiii ke kabosam tamom shod


امیدوارم نا امید نشود  و پیروزمندانه و سربلند از آن بالاها نظاره گر قدم زدنم باشد. چون میداند چقدر دوست دارم قدم بزنم حتی اگر برف ببارد و دائم زیر پایم خالی بشود و لیز بخورم و شاید بعضی ها برایم بخندند.


http://www.facebook.com/majid.mirzaei1


یه حکایت کوچولو ولی بزرگ

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه خواهر کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر خواهر کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با خواهرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : خواهر کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….

به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟

آخه من کم کم داره یادم می ره.....!!!


من ، کتابم ، خدایم و تنهایی هایم

مدتی است داستان " لیلا و بید مجنون " را بپایان رسانده ام و برایش دلم تنگ شده است. هنوز می خواهم ادامه اش بدهم اما میدانم هر کلمه ای که به ان اضافه کنم کارم را نابود میکند. چشمه ی مجموعه  داستانهای " ستاره ای "هایم نیز انگار خشکیده دیگر نه حالی هست نه ستاره ای ! هر چه هست بید مجنونی هست که واقعا تنهاست  و ایکاش نبود . هر چند خودم کاشته امش و خودم تنهایش گذاشته ام .

" ستاره ای" هایم را می اویزم بر شاخسار " بید مجنونی " که خود کاشته ام و تنهایی هایم را بر تنه ی کم جان بیدمجنون بیادگار میگذارم و چشم انتظار لیلایی می مانم تا شاید بیاید یا مجنونم کند یا بیدم بسازد. بید مجنون سرگردانی را مانم که نمیداند بید خواهد ماند یا مجنون خواهد شد.

خرده گرفتن بر کار خدا اینجاست که خطاست . خودش من را آفریده و حتی اگر نخواهد سرنوشتم تنهاییست کتابم نوشته شده بود و من مانند بیدمجنون داستان خودم در پایان کتاب باید تنها بمانم حتی اگر دل نویسنده اش این را نخواهد. داستان خودش راهش را ادامه میدهد و من به عنوان نویسنده تنها بر روی کاغذ می اورمش اگر خداوند عالم نویسنده داستان منست  دوستش دارم مثل بید مجنون داستان خودم که عاشقم بود.

ممنونم فیس بوک

نمی دانم بعد چند سال ولی عباس فارسیجانی را در فیس بوک پیدایش کردم در ماهی که می دانستم متولد شده هرچند روزش را از خاطر برده بودم .

مدتها بود که بیادش بودم وحالا که پیدایش کرده ام انگار حرفی برای گفتن با او ندارم. بگذار حرفها بماند و یادها بیاید. در فیس بوک عکسهایی از او و خانواده اش دیدم که یاد و خاطره اش را برایم زنده کرد در عکسها اثری از رسول و هلنا ندیدم ، دلم گرفت . میراث  هنوز در خاطرم هست و میدانم که عباس دوستش داشت . سالها گذشته است و من چرا در حال یاداوری گذشته هستم را نمی دانم .حال خوشی ندارم پس بماند برای بعد که حالم بهتر شد. 

تولدش مبارک