چه معصومانه خیالی است با من
صبحها که برمیخیزم و او نیست
ظهرها که راه میروم و او نیست
عصرها که گرسنه ام میشود
و غروب که خورشید از پلهای عابر پیاده میگذرد !
مهتاب شبانی که یادش را آه میکشم
و او معصومانه نقش میزند فرش خیالم را
شب که از نیمه گذشت – هر شب –
وای چه معصومانه خیالی است هنوز!
که هست اما نیست ....