مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

ولی فقیه از دیدگاه آیت الله گرامی

 با خبر شدم تهران و چند شهرستان دیگر ایران تجمعاتی شده است و متاسفانه بازهم عده ای از نابترین فرزندان این کشور مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند.دلم تنگ آرامشی است که حق منست . حقی که دینم ، قانون اساسی ام ، مرام ومسلک و باورم  به من وعده اش را داده است. اما این دلتنگی ها  قابل تحمل است اما اینکه به دروغ یا فریب یا خدعه ونیرنگ تو را نادان فرض کنند و آقای تو ، بزرگتر تو بشوند قابل تحمل نیست. حقیقت اینکه ارتجاع سبز میرحسین را هم نمی پسندم اما اینکه او در حبس باشد  تا عده ای به بهانه ی او به خیابان بریزند را هم  نمی توانم بپذیرم و تازه عده ای شاغلام و آقا بالاسر هم بیایند با چوب و چماق جوانانمان را بزنند؟؟؟؟مدتی است در مورد " ولایت فقیه " تحقیق میکنم به تازگی مصاحبه ای از آیت الله گرامی خواندم که بخشی از آن را در زیر می اورم :

زنی آمد پیش مولا علی ( ع) و از فرمانداری شکایت کرد حضرت می خواست نماز را شروع کند همانجا نشست -اینطور که از روایت بر می آید شاید اقامه را هم گفته بودند- بعد از تحقیق اول فرمان عزل آن فرماندار را داد بعد شروع به نماز کرد. 

عوامل زیر دست یک حاکم اگر مختصر ظلمی به فردی از افراد رعیت بکنند در امامت و ولایت آن حاکم باید شبهه کرد لذا در روایات این قدر تاکیده شده است. 

آیت الله گرامی با اشاره به فرمایش حضرت امام (س) که اگر در مملکت یک پاسبان خطایی بکند شخص اول مملکت مسئوول است(صحیفه امام،ج4،ص304) ادامه داد: در تمام دوره ها یک چنین شرطی شده که اگر بناست فقیه حکومت و ولایت و قضاوت و افتا و مانند اینها را تصاحب کند و داشته باشد حتماً باید یک چنین احساس مسئولیتی نسبت به همه زیر دستان داشته باشد و اگراحتمال ظلم بدهد باید خواب از چشمانشان ربوده شود. تحقیق دراین جهات مهم است؛ ما در کتب فقهی مان پیرامون مسئله افتا، قضاوت و ولایت زیاد بحث کرده ایم اما در این زمینه ها که مسائل پیشتاز این سه مقام است شاید کمتر گفته شده است. در مقام ولایت زیاد بحث کرده ایم اما آیا این امر مورد توجه قرار گرفته است که ولایت اول به نفع مردم است. در روایات متعددی ذیل آیه کریمه ولایت پیامبر اکرم آمده که پیغمبر اکرم فرمود: انا اولی بانفسکم بعد فرمودند اگر کسی از دنیا رفت و قرضی داشت من قرض او را می دهم چون من اولی از او هستم. چندین روایت آیه کریمه "ان النبی اولی بمومنین" را این طور معنی می کنند که یعنی من به داد مردم می رسم نه این که من حاکم مردمم و هر چه می گویم مردم باید اطاعت کنند. یعنی این که مردم هر مشکلی دارند من به حل آن اولی هستم. اگر چنین شرایطی عمل شود مسلماً روحانیت در دل مردم جایگاه خواهد داشت. تاریخ را ملاحظه بفرمایید ببینید روحانیت کجا بود و به کجا رسیدیم.

تفکرات تنهایی- ژان ژاک روسو

این کتاب را مدتها پیش خوانده بودم و چند وقتی بود که در میان کتابهای کتابخانه ام بطور ناخودآگاه نگاهم بر آن ثابت می ماند . امشب برش داشتم و بر حسب اتفاق کاغذی در آن دیدم نوشته ای برگرفته از همین کتاب که در زیر می آورمش:

 آزمایشهای زندگی مرا به این فکر انداخت و یقین حاصل کردم که در واقع سرچشمه تمام خوشبختی های انسان در خودمان وجود دارد و مردم دیگر قادر نیستند که ما را بدبخت سازند و بطور کلی کسی که بخواهد حقیقتا خوشبخت باشد هیچکس قادر نیست این خوشبختی را از او بگیرد.

در مدت سه چهار سال در نتیجه فرو رفتن در روح خود این نکته برای من مسلم شد.

آیا من در این جهان چه کاری انجام داده ام ؟ فقط برای زندگی به این جهان آمدم و بدون این که معنای زندگی را بدانم از این جهان می روم.

... خداوند عادل است ، او اینطور می خواهد که من رنج بکشم . خودش می داند که من بیگناهم. این است علت اعتماد من . قلبم و وجدانم در درونم فریاد می کشید که اشتباه نکرده ام.

بگذاریم مردم جهان و سرنوشت ها هر چه می خواهند بکنند و بدون هیچ گله و شکایت درد کشیدن را عادت کنیم.

تمام اینها در آخر روبراه خواهد شد و نوبت منهم دیر یا زود فرا خواهد رسید.

سکوت جایز نیست، هست؟

پاسخ را باید در حجم انبوه بی عدالتی هایی جستجو کرد که بر زندگی این ملت سایه افکنده است. هیچ جای جهان هنوز به اتوپیای عدالت دست نیافته است، اما در برخی جغرافیاها این بی عدالتی آنقدر پررنگ است که همه جا می توان آن را دید و چشم را نمی توان چرخاند بی آنکه نیزه این دیکتاتوری ها به چشمت فرو نرود.در واقع این وظیفه هر نویسنده ای است که در هر جغرافیایی مردمانش در رنج هستند. گاهی حتی آنقدر شرایط بغرنج می شود که این کاستی ها نه در ملاعام مطرح میشوند و نه جایی برای نقد آنها باقی می ماند، تیغ تیز سانسور همه چیز را انکار میکند و تلویزیونهای دولتی مدام خبر از میزان بالای رفاه و خوشبختی آن ملت میدهند حاکمان مستبد و فرومایه همه دریچه ها را بسته اند، هیچ رسانه ای وجود ندارد که بتوان در آن مشکلات را مطرح کرد ، همه شبکه های اجتماعی قبضه شده اند. اگر به اخبار و نلویزیون دولتی گوش بدهی ، هیچ خبری از زندانیان سیاسی ، روزنامه نگاران دربند ، تبعید و شکنجه نیست، وجدان و شرف انسانی هر روز پایمال شده است، اما هیچیک از این مصداقهای نقض حقوق بشر را نمی شنوی . اما تا دلت بخواهد این رسانه ها بدبختی ، گرسنگی و بی عدالتی را در دیگر کشورهایی که سعی میکنند آنها را دشمن بپندارند ، به مردم عرضه می کنند.

برای مثال اگر روزنامه های کشور من را که همگی اشان به قبضه دولت درآمده اند بخوانی ، هیچ خبری از رهبران سندیکای کارگری که بازداشت شده اند دیده نمی شود، خبری از تورم کشنده ای که بر اقتصاد حاکم است وجود ندارد، در عوض تا دلتان بخواهد می توانید خبرهایی درباره کشفیات جدید دانشمندان پرویی ، میزان خوشبختی مردم و افزایش حقوق بازنشستگان بخوانید و از همه مهمتر اینکه نظر سنجی ها نشان می دهد ملت عاشق رهبران سیاسی اشان هستند. – نشریه ایراندخت شماره 48 اسفند 88

 

عجله نفرمایید و زود قضاوت نفرموده و پیشداوری نکنید. جملات بالا را " ماریو بارگاس یوسا " نویسنده آمریکای لاتین درسوگ " خوزه ماریا آرگاداس " نویسنده ی متعهد دیگری از آمریکای لاتین نوشته است که در سال 1969 در اعتراض به خفقان در کشورش خود راکشته بود. وقتی این متن را با ترجمه امیلی امرایی خواندم فضایش برایم خیلی آشنا آمد ، برای شما چطور؟


پاسخی بر شعر حمید مصدق

در دو پست قبلی از دوستم عباس یادی کرده بودم و شعری که یادآور خاطرات من و او بود . دوستی این شعر را برایم ارسال نمود که از او سپاسگزارم . این شعر از فروغ فرخزاد است و گویا در جواب همان شعر حمید مصدق نوشته شده است.



من به تو خندیدم

 چون که می دانستم

 تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه 

 سیب را دزدیدی

 پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی 

 باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

 من به تو خندیدم

 تا که با خنده خود 

 پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

 بغض چشمان تو لیک

 لرزه انداخت به دستان من و

 سیب دندان زده از دست من

 افتاد به خاک

 دل من گفت: برو

 چون نمی خواست به خاطر بسپارد

 گریه تلخ تو را

 و من رفتم و هنوز

 سالهاست که در ذهن من آرام آرام

 حیرت و بغض تو تکرار کنان

 می دهد آزارم

 و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

 که چه می شد اگر 

  باغچه خانه ما سیب نداشت

خواب دیدم...

شبی خواب دیدم که با خدا در کنار ساحل قدم می زدم...

  ردپای هردوی ما روی ساحل به جای مانده بود...

 به گذشته که برگشتم دیدم در هنگام سختی یک ردپا به جا مانده است...

 از خدا گله کردم که چرا در هنگام سختی رهایم کردی...

 خدا لبخندی زد و گفت:

 

در آن موقع تو بر روی دوش من نشسته بودی...