مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

زندگی خالی نیست

امروز با عزیزی که سراپا سو تفاهم بود و سوظن تلفنی همکلام شدم . نمی خواست بپذیرد که زندگی فقط خورد و خوراک و  بچه و پول نیست . و منهم نمی توانستم بگویم که نگاه من به زندگی چیست ، چراکه به کسی که سرشار از سو تفاهم است هر چه بگویی نمی پذیرد . نمیدانم چه شد که این شعر سهراب سپهری ناگهان بر زبانم جاری شد و تا الان که ساعت حدود 4 صبح است نه میگذارد بخوابم نه از ذهنم بیرون میرود. 

دوستی داشتم عاشق، سالها پیش بود . میامد خانه ی ما و می نشستیم تا صبح او سهراب سپهری  میخواند و آه می کشید و من حافظ می خواندم و لب می گزیدم . من ادای عارفان را در می اوردم و او حقیقتا عاشق بود. عشق او کار خودش را کرد . عاشقانه بار سفر را بست و رفت منهم با ادا بازی هایم ماندم اسیر خاک تا فردا شاید " عشقی " بیاید مرا هم با خود ببرد پشت دریاها...

در دلم چیزی هست... کاش میدانستی!




لب آبی
گیوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب : 
" من چه سبزم امروز 
و چه اندازه تنم هوشیار است! 
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه . 
چه کسی پشت درختان است! 
هیچ ، می چرد گاوی در کرد. 
سایه هایی بی لک ، 
گوشه ای روشن و پاک 
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست. 
زندگی خالی نیست : 
مهربانی هست، سیب هست ، ایمان هست. 
آری 
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد . 
در دلم چیزی هست ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد 
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است ، که مرا می خواند."