امروز با عزیزی که سراپا سو تفاهم بود و سوظن تلفنی همکلام شدم . نمی خواست بپذیرد که زندگی فقط خورد و خوراک و بچه و پول نیست . و منهم نمی توانستم بگویم که نگاه من به زندگی چیست ، چراکه به کسی که سرشار از سو تفاهم است هر چه بگویی نمی پذیرد . نمیدانم چه شد که این شعر سهراب سپهری ناگهان بر زبانم جاری شد و تا الان که ساعت حدود 4 صبح است نه میگذارد بخوابم نه از ذهنم بیرون میرود.
دوستی داشتم عاشق، سالها پیش بود . میامد خانه ی ما و می نشستیم تا صبح او سهراب سپهری میخواند و آه می کشید و من حافظ می خواندم و لب می گزیدم . من ادای عارفان را در می اوردم و او حقیقتا عاشق بود. عشق او کار خودش را کرد . عاشقانه بار سفر را بست و رفت منهم با ادا بازی هایم ماندم اسیر خاک تا فردا شاید " عشقی " بیاید مرا هم با خود ببرد پشت دریاها...
در دلم چیزی هست... کاش میدانستی!
لب آبی
گیوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :
" من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است!
هیچ ، می چرد گاوی در کرد.
سایه هایی بی لک ،
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست، سیب هست ، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد .
در دلم چیزی هست ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است ، که مرا می خواند."