برگهایم هوس بارانی از شراب لباهایت کرده
وریشه هایم جا پای سایه هایت را هنوز بومیکشد
خسته ام ، نه از تو
بلکه از بادهای دیوانه که قرار از من برده اند
که نمیگذارند بوی تن تو
با تن خسته ی من ، همراه شود .
ماسه هایی که با خود نبرده ای را با برگهای پاییزی ام زرد خواهم کرد
در آغوش خواهم گرفت یادت را وخزان را بهانه خواهم کرد
چنانکه نه بادی حریفم باشد و نه بارانی یادت را خیس بتواند کرد، برگ ریزان خواهم کرد ، مجنون وار !
رقص خواهم کرد در بادی که پر از یاد تو باشد
و سربلند خواهم کرد همه آنهایی که مجنون لقبم داده اند
تا دزدانه تو را بنگرند.
بید خواهم ماند ، سر بزیر
سرخوش با یادهایی که عطر تو را دارند
وعطرهایی که یاد تو را خواهند آورد.
باز هم به پاییز خواهم خندید
شراب خواهم خواست
سیب خواهم نوشید
انار خواهم ریخت
خیال خواهم گشود
بال خواهم ساخت
چشم براه شب یلدا خواهم نشست
شاید اینبار یلدا به فردا برسد.
سختم بود ، دلم عجیب هوای او را کرده و شده ام چون همان ساقی مستی که میداند !
میداند ؟
میدانی چرا نتوانستم خبری از تو بگیرم ؟ سختم بود .
چون زاهدی عاشق به خم طره نگاری ، اسیر تاب گیسوی تو گشتم
چون ساقی مستی که کمی نیمه خمار است ، اسیر پیوست ابروی تو گشتم
کاش امروز ، شب بود ! میامدی تا قدم بزنیم ، تمام پارک ملت های عالم را !
برای تنهاترین لیلای لیلی ها .
دیگر هیزم برای چه ؟ وقتی بید هست ، مجنون هست .
اما پاییز بود و ساحل سرد .
لیلای هر بید مجنونی ست.
"آئینه ها هم راست نمی گویند "
تو را نمی دانم ستاره ! مدتهاست که شب های مهتابی من بی ستاره اند. تاریکند. خرده ای از کسی نیست و گله ای هم در میان نیست . من و تنهایی و تنهایی ومن ! همین . ستاره میگفت : اونجا اون بالا تو آسمون پر از ستاره است - خودش را نمیگفت – و من نمی دانستم چطور به ستاره ای که در آسمان نیست بفهمانم که در تنهایی و با تنهایی ، شب اگر ستاره هم داشته باشد شب است.
مهتاب شبان که جامش ز اختر لبالبست/ گر هر ستاره ماه شود/ باز هم شب / شب است.
خستگی هایم را میتکانم. خاک بازی می کنم ، با باد . می نشانم کنج تنه ام عنکوبت گیج پیر را و خو میکنم با تلاطم بی پایانی از دغدغه و فکر و ترس و پرخاش که جاری میشود ازفرق سر تا ریشه ام و دوست دارم آه بکشم تنهایی هایی که نمیگذارند داشته باشم را . دیروز انگار همین امروز بود، انگار همین حالا دیروز منست . تفاوتش در طرز ماندنم است و جریان پرخروش بی تاب کننده ای که آرامم نمی خواهد. تلاطم نا مهربانی که سکوتم آزارش میدهد ، سکوتم خرابش میکند، سکوتم صدایش را در می آورد. من و تنهایی و خروش بی پایان جریانی بی سامان که خرابم میکند ، با ستاره هایی که نیستند تا برایم چشمک بزنند و برقصند وطنازی کنند، تو را نمی خواهیم ستاره ! . مهتاب شبی که ناز تو را میکشد ، با من و تنهایی کاریش نیست. مانند دیروز بگذار صبح نیاید
چه شبهای زیادی که هرگزصبح نشدند.
از مجموعه ی " بهار را باور کن " فریدون مشیری از این شعر بسیار خاطره دارم . البته این شعر بین من و بسیاری از دوستانم یادآور خاطرات مشترکی است.
اشکی در گذرگاه تاریخ
از همان روزی که دست حضرت «قابیل»
گشت آلوده به خون حضرت «هابیل»
از همان روزی که فرزندان «آدم»
صدر پیغامآورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است
صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد» نابجاست
قرن «موسی چمبه» هاست
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میکنند
دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفت وگو از مرگ انسانیت است.
بسان فاخته ای که پرواز از خاطر برده
خود را باخته یافتم.
من بال پریدن داشتم نه نای پریدن!
بالهایم سنگینی پرهایی خیس را
تاب نداشت و من
پر مردگی بالهایم را مدیون بی وفا یارانی ام که من را
برای پرواز نمی خواستند.
" پرواز بر فراز آشیانه فاخته " سالهاست که مرا می خواند
و من چون " دیوانه ای که از قفس پرید "
همچنان نظاره گر قفسی هستم که هرگز نبود.
این را برای مسافری نوشتم که وقت رسیدن فریاد برآورد :
khodaya merciiiiiii ke kabosam tamom shod
امیدوارم نا امید نشود و پیروزمندانه و سربلند از آن بالاها نظاره گر قدم زدنم باشد. چون میداند چقدر دوست دارم قدم بزنم حتی اگر برف ببارد و دائم زیر پایم خالی بشود و لیز بخورم و شاید بعضی ها برایم بخندند.
http://www.facebook.com/majid.mirzaei1
یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه خواهر کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر خواهر کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با خواهرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : خواهر کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم می ره.....!!!
مدتی است داستان " لیلا و بید مجنون " را بپایان رسانده ام و برایش دلم تنگ شده است. هنوز می خواهم ادامه اش بدهم اما میدانم هر کلمه ای که به ان اضافه کنم کارم را نابود میکند. چشمه ی مجموعه داستانهای " ستاره ای "هایم نیز انگار خشکیده دیگر نه حالی هست نه ستاره ای ! هر چه هست بید مجنونی هست که واقعا تنهاست و ایکاش نبود . هر چند خودم کاشته امش و خودم تنهایش گذاشته ام .
" ستاره ای" هایم را می اویزم بر شاخسار " بید مجنونی " که خود کاشته ام و تنهایی هایم را بر تنه ی کم جان بیدمجنون بیادگار میگذارم و چشم انتظار لیلایی می مانم تا شاید بیاید یا مجنونم کند یا بیدم بسازد. بید مجنون سرگردانی را مانم که نمیداند بید خواهد ماند یا مجنون خواهد شد.
خرده گرفتن بر کار خدا اینجاست که خطاست . خودش من را آفریده و حتی اگر نخواهد سرنوشتم تنهاییست کتابم نوشته شده بود و من مانند بیدمجنون داستان خودم در پایان کتاب باید تنها بمانم حتی اگر دل نویسنده اش این را نخواهد. داستان خودش راهش را ادامه میدهد و من به عنوان نویسنده تنها بر روی کاغذ می اورمش اگر خداوند عالم نویسنده داستان منست دوستش دارم مثل بید مجنون داستان خودم که عاشقم بود.
در دو پست قبلی از دوستم عباس یادی کرده بودم و شعری که یادآور خاطرات من و او بود . دوستی این شعر را برایم ارسال نمود که از او سپاسگزارم . این شعر از فروغ فرخزاد است و گویا در جواب همان شعر حمید مصدق نوشته شده است.
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی
باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من
افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر
باغچه خانه ما سیب نداشت
اول بار عباس بود که با خواندن شعری از حمید مصدق مرا با این شاعر آشنا کرد.
روزگار خوبی بود عباس جان - هرچند که نمی دانم در این دنیای بزرگ حالا کجایی؟
این شعر ر ا بیاد تو می اورم و بیاد آزیتا و دخترت صبا
..........
تو به من خندیدینامت را می نویسم تا شاید بیاییی!
می خواهم نامم را بنویسم
گریزانند حروف از من !
نگاه میکند ، گناه آمیز تر از ناز نگاه ستاره ها
معصومانه!
گناه آمیز تر از تو
نگاه لیلاست !که سرشار از تهمت دوست
سر بزیر استاده
معصومانه!
امشب سحر نمی شود
تا کسی قصه ی ماندگاری بید مجنون را ساز کند
و آن راز سر به مهرسر بلند نمی کند بید مجنون را
مهتاب نمی نگرد، چون تاب نگاه ستاره نداردو شانه های بید مجنون
تاب نگاه راز آلود هیچ معصومی را
پاکدامنا!