مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

چون ساقی مستی که کمی نیمه خمارست ، خمارم!

سختم بود ، دلم عجیب هوای او را کرده و شده ام چون همان ساقی مستی که میداند !

میداند ؟

میدانی چرا نتوانستم خبری از تو بگیرم ؟  سختم بود .


چون زاهدی عاشق به خم طره نگاری ، اسیر تاب گیسوی تو گشتم 

چون ساقی مستی که کمی نیمه خمار است ، اسیر پیوست ابروی تو گشتم


کاش امروز ، شب بود ! میامدی تا قدم بزنیم ، تمام پارک ملت های عالم را !





هست اما نیست ...

چه معصومانه خیالی است با من

صبحها که برمیخیزم و او نیست

ظهرها که راه میروم  و او نیست

عصرها که گرسنه ام میشود

و غروب که خورشید از پلهای عابر پیاده میگذرد !

مهتاب شبانی که یادش را آه میکشم

و  او معصومانه  نقش میزند فرش خیالم را

شب که از نیمه گذشت – هر شب –

وای چه معصومانه خیالی است هنوز!


 که هست اما نیست ....

من کی ام؟

امشب اتفاقی افتاد تا کمی بیشتر راجع به خودم فکر کنم . ناخودآگاه بر زبانم جاری شد: 

من کی ام ؟

دوزخی روی زمینم ای دوست؟ 

گر بهشتم ببری باز همینم ای دوست ! 

من کی ام ؟ 

خسته ام , وامانده ام ! 

از کاروان رفته من جا مانده ام .

دلگیرم از این انتظار !


ممنونم فیس بوک

نمی دانم بعد چند سال ولی عباس فارسیجانی را در فیس بوک پیدایش کردم در ماهی که می دانستم متولد شده هرچند روزش را از خاطر برده بودم .

مدتها بود که بیادش بودم وحالا که پیدایش کرده ام انگار حرفی برای گفتن با او ندارم. بگذار حرفها بماند و یادها بیاید. در فیس بوک عکسهایی از او و خانواده اش دیدم که یاد و خاطره اش را برایم زنده کرد در عکسها اثری از رسول و هلنا ندیدم ، دلم گرفت . میراث  هنوز در خاطرم هست و میدانم که عباس دوستش داشت . سالها گذشته است و من چرا در حال یاداوری گذشته هستم را نمی دانم .حال خوشی ندارم پس بماند برای بعد که حالم بهتر شد. 

تولدش مبارک

زندگی خالی نیست

امروز با عزیزی که سراپا سو تفاهم بود و سوظن تلفنی همکلام شدم . نمی خواست بپذیرد که زندگی فقط خورد و خوراک و  بچه و پول نیست . و منهم نمی توانستم بگویم که نگاه من به زندگی چیست ، چراکه به کسی که سرشار از سو تفاهم است هر چه بگویی نمی پذیرد . نمیدانم چه شد که این شعر سهراب سپهری ناگهان بر زبانم جاری شد و تا الان که ساعت حدود 4 صبح است نه میگذارد بخوابم نه از ذهنم بیرون میرود. 

دوستی داشتم عاشق، سالها پیش بود . میامد خانه ی ما و می نشستیم تا صبح او سهراب سپهری  میخواند و آه می کشید و من حافظ می خواندم و لب می گزیدم . من ادای عارفان را در می اوردم و او حقیقتا عاشق بود. عشق او کار خودش را کرد . عاشقانه بار سفر را بست و رفت منهم با ادا بازی هایم ماندم اسیر خاک تا فردا شاید " عشقی " بیاید مرا هم با خود ببرد پشت دریاها...

در دلم چیزی هست... کاش میدانستی!




لب آبی
گیوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب : 
" من چه سبزم امروز 
و چه اندازه تنم هوشیار است! 
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه . 
چه کسی پشت درختان است! 
هیچ ، می چرد گاوی در کرد. 
سایه هایی بی لک ، 
گوشه ای روشن و پاک 
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست. 
زندگی خالی نیست : 
مهربانی هست، سیب هست ، ایمان هست. 
آری 
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد . 
در دلم چیزی هست ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد 
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است ، که مرا می خواند."  

 

چه شد آیینه های آشنایی؟

چه شد آیینه های آشنایی؟

الهی بشکند دست جدایی!

تو یک شب وا شدی از غنچه دلتنگ

ز هر آیینه بوئیدی 'گل رنگ

ترا زنبق شناسان ناز کردند

تو را آلاله ها آواز کردند

تو در حس شقایق پاک هستی 

تو در باطن گل ادراک هستی

تو باغ کودکی در سینه داری 

تو از آن روزها آیینه داری

چه معنای تو از حیرت قشنگ است؟

چه قدر آیینه تو رنگ رنگ است

ترا تصویر بانان می شناسند

ترا آیینه دانان میشناسند

چه میداند کسی صحرای تب چیست

خدا میداند و چشم تو ، شب چیست

تو اهل گله ای ، خصم تو گرگ است

تو حس لاله داری این بزرگ است

من آتش میشوم در سوز آهت 

چقدر آیینه داری در نگاهت!

تو از این نی لبک سازان جدایی

تو با صد لهجه شبنم آشنایی

تو خوابی! چشم شبنم ها به راهت

تو بر میخیزی و گل در نگاهت

مکن آیینه را با سرمه افسون 

تو جوش نسترن داری مخور خون

بیا گلریز شبنم را ببینیم

بیا آیینه هم را ببینیم


چه میدانی تو ای گل این چه حال است

چه می دانی تو ای گل این چه حال است

دلم قحطی نگاهم خشکسال است

نخواهم شد به تصویر تو واصل

پر از آیینه ام اما چه حاصل

نمی دانم می و گل را چه نام است

من اینجا تشنه ام شبنم کدام است

به چشمم خیره شو ظلمت چراغ ست

ببین پیراهنم را دشت داغ است

بهارم را ببین گلزاری زاری است

پر از زخم گل و خون قناری است

گلی بر بال غربت بسته هستم

فدای بازوانت خسته هستم

چه می جویی مرا در برکه ماه

به زخم افتاده ام من تا گلوگاه

تنم شب مرده نعشی رو به روز است

وجودم حیرتی آیینه سوز است

من از حیرتگران گل شکافم

برید از خون گل آیینه نافم

مرا داغ گلی بلبل طنین کرد

مر آیینه ای عزلت نشین کرد

شبی من یک تب سرکش بدنبال

دویدم سوختم آتش به دنبال

مرا تا زیر دارو دشنه بردند

مر از گل به گل لب تشنه بردند

من اینجا حامل زخمی عجیبم

که در شهر شقایق هم غریبم

گهی در پیچ وتاب درد بودن

گهی بر روی زخم خود سرودن

گرگ نامه یا خرگوشهایی که با آنها دویده ام (گرگها هم اشک میریزند)

وقتی بود که یکی بود نبود ، یکی نبود هم نبود . زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون ، یه خرگوش مهربون هم زندگی میکرد.اسم این خرگوش مهربون هر چی بود مهم نیست چون در این قصه منم که مهم هستم نه اون .

پس معلوم شد که بجز اون خرگوش مهربون منم که آقا گرگه باشم بودم . خسته از دست خودم و اونایی که خسته ام کرده بودن گوشه ای کز کرده و در این اندیشه که که من کجا و گرگین بودن کجا که صدای لرزش گوشی موبایل من رو به خودم آورد .بعله یه اس ام اس بود از خرگوش مهربون که نوشته بود داره میره کربلا و از من می خواست حلالش کنم و اینجور چیزا و اگه میشه بگم که اگر به سلامت برگشت برام چی بیاره ؟ 

جونم براتون بگه که اول گفتم هیچ بعد که اصرار کرد گفتم که اگه رفت نجف یادم کنه ، بعد بیاد سفر خودم به نجف افتادم . اون روزا من بودم و خورشید مهر ، من بودم یه دوست که سایه من بود ،نه روح من بود ،خود من بود . یکی بودیم قرارمان این بود که یکی بخوابد و آن دیگری برود نجف .دل هیچکدام طاقت نیاورد هر دو خوابیدیم و هردو رفتیم ، پرواز کرده بودیم کبوتر وار ؟ نه مانند جاناتان مرغ دریایی ؟ باز هم نه ما رفته بودیم بی آنکه بدانیم چطور .
شب بود خاطرم هست دلم نمی خواست بگویم آمده ام .تنها نبودم ولی کسی هم با من نبود سایه او که سایه ام بود را حس کردم . دلهره ای عجیب مرا به خودش می خواند و ماندنم را می خواست . ومن نیامده بودم که بمانم ، رفتنم آرزویم بود . گام به سمت صحن برداشتن چه سخت بود وقتی می خواستی خودت باشی .خودت ؟ مگر در جوار بارگاه مولا بودن خود معنا میدهد ؟ مگر تو خودی داشتی که آنجا می خواستی خودت باشی ؟ اصلا مگر تو که بودی؟ من ؟ من که بودم ؟ 

بغضم گرفته بود وقتی یادم آمد که دیگر گرگ شده ام ونباید از این حرفها بزنم بی اختیار اشک ریختم .خیلی دوست داشتم حالا کسی بود می توانستم باصدای بلند صحبت کنم تا صدایم را بشنود و بگوید آیا صدایم عوض شده است ؟ آیا هنوز گرگ هستم ؟ من در ساعات خاصی گرگ میشوم ?  پس چرا امشب بهاری شده ام و اشک میریزم؟من که دیگر آدم نیستم آیا اجازه دارم نام مولا را به زبان بیاورم؟ گیرم که اجازه نداشته باشم ولی دلم او را می خواهد ، میخواهد صدایش کند و برایش اشک بریزد . تازه میفهمم گرگها هم دل دارند . گرگها هم اشک میریزند. بحث عاشقی و این مسخره بازیها نیست ، بلکه بحث عاشقی و همین مسخره بازی هاست . اگر که عاشقی مسخره بازیه ، منم بازی ، هر کی میاد بسم الله

آنشب نمی دانم چه اس ام اسی را بعنوان جواب فرستادم ولی می دانم دلم خیلی گرفت .کاش گرگها هم می توانستند آدم بشوند مثل منکه حالا گرگ شده ام


برگ برگ شده ام!


سکوت را با تو سر کرده ام
  در تنهایی و شب !
انتظار را با تو پیموده ام 
  به تنهایی در شب !
تمامی عشقم را با تو 
برای تو بوده ام.
نه شب نه مهتاب 
  نتوانسته اند یادت را از من بکاهند .

سکوت را با تو سر کرده ام 
  بی آنکه نامت را زمزمه کنم 
با یادت اشک ریخته ام 
همچون گذشته
  که یادت با اشکهایم می آمد
  زمانی که تو وجود داشتی اما نبودی 

سکوت را با تو سر کرده ام 
وقتی زمزمه ها با نامت آغاز می شدند 
و نامت راز جاودانگی سکوتم بود
و سکوتم چون سکوت شب همرنگ تنهایی
  
شبها را با تو سر کرده ام 

  سکوت را با تو  

شبها را بی تو سر کرده ام 

 سکوت را با تو 

شبها را با یادت 

 سکوت را با تو 

شبها را به تنهایی  
سکوت را با تو 
.
.
.
کاش بیایی گرده هایم تاب نگاه مهتاب را ندارند.
  برگ برگ شده ام!
  خداحافظ .

  م.یاور

گرگ نامه یا خرگوشهایی که با آنها دویده ام ( من ، خودم نیستم)


اول بار بود که کسی مرا گرگ خطاب می کرد .نمی خواستم قبول کنم که پس از مدتها تلاش برای آدم شدن حالا کسی که – شاید – مرا خیلی دوست داشت به چشمانم نگاه کند و بگوید : تو مثل یه گرگی
می گفت تو صدایت دائم عوض می شود ، پشت تلفن ، پشت آیفون ، آخرین بار هم پشت در بودم که گفت :چرا صدایت عوض شده ؟ و برای اولین بار همانجا بود که نام گرگ را بر من گذاشت که به شکار خرگوش آمده و صدایش را تغییر داده است.
از آن روز من شدم گرگ . 
خرگوشهای زیادی هم اطرافم بودند که آنها را مانند جانم دوست داشتم اما نه به طمع شکار ، آنها بخشی از وجودم بودند. فقط دوستشان داشتم و همین در بین همه ی اطرافیانم یک اشتباه محض ، یک کار احمقانه بود . و حالا من بودم و خودم که چرا در این باغ وحش زندگی شده ام گرگ تا دوست داشتن خرگوشها بزرگترین اتهام من باشد؟ آیا من مقصر بودم که گرگ شدم ؟ آیا من می خواستم گرگ بشوم ؟ آیا اگر زندگی گرگ نداشت – من را نداشت – چیزی کم می شد ؟ و آیا آنهاییکه خرگوش های اطرافم را به مانند شکار میبینند ، شکارچیانی قهارند؟ یا جانورانی درنده ؟ 
مانند یک داستانویس به خودم می نگرم ....
من چگونه گرگی هستم ؟ چه رنگی هستم ؟ سفید مانند گرگهای قطبی یا قهوه ای مانند گرگهای گیلان زمین ؟چون خودم نویسنده گرگنامه ام هستم ترجیح می دهم چه رنگی باشم ؟ این گرگ – که خودم باشم – از ابتدا گرگ بود یا بعد گرگ شد ؟اینکه می گویند گرگها از نقره بیزارند راجع به من هم صدق می کند یا نه ؟و اینکه من در تمام مدت شبانه روز گرگ هستم یا تنها اوقات بخصوصی را به گرگی سر میکنم؟ احتمال اینکه من در تناسخ قبلی ام گرگ بوده باشم چقدر است ؟ و آیا مگر من به تناسخ اعتقاد دارم؟
 بسیار تلاش کردم تا کسی بشوم و حالا که کسی شدم ، خودم نیستم. 


واژه های متضاد

تو از واژه های متضاد سخن می گویی

من از عشق و مرگ حرف می زنم 

سکوت را نه بخاطر تنهای هایش 
که بخاطر تو دوست دارم 
وقتی که از واژه های متضاد سخن می گویی 

و سکوتم را سرشار از حضورت میکنی

ایکاش عشق هم مانند تو از متضاد ها حرف می زد!

دیگر طاقتم تمام شده

م.یاور