مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مهتاب شبی که ناز تو را میکشد ، با من و تنهایی کاریش نیست

تو را نمی دانم ستاره  ! مدتهاست که شب های مهتابی من بی ستاره اند. تاریکند.  خرده ای از کسی نیست و گله ای هم در میان نیست . من و تنهایی و تنهایی ومن ! همین . ستاره میگفت : اونجا اون بالا تو آسمون پر از ستاره است - خودش را نمیگفت – و من نمی دانستم چطور به ستاره ای که در آسمان نیست بفهمانم که در تنهایی و با تنهایی ، شب اگر ستاره هم داشته باشد شب است.

مهتاب شبان که جامش ز اختر لبالبست/ گر هر ستاره ماه شود/ باز هم شب / شب است.

خستگی هایم را میتکانم. خاک بازی می کنم ، با باد . می نشانم کنج تنه ام عنکوبت گیج پیر را و خو میکنم با تلاطم بی پایانی از دغدغه و فکر و ترس و پرخاش که جاری میشود ازفرق سر تا ریشه ام  و دوست دارم آه بکشم  تنهایی هایی که نمیگذارند داشته باشم را . دیروز انگار همین امروز بود، انگار همین حالا دیروز منست . تفاوتش در طرز ماندنم است و جریان پرخروش بی تاب کننده ای که آرامم نمی خواهد. تلاطم نا مهربانی که سکوتم آزارش میدهد ، سکوتم خرابش میکند، سکوتم صدایش را در می آورد. من و تنهایی و خروش بی پایان جریانی بی سامان  که خرابم میکند ، با ستاره هایی که نیستند تا برایم چشمک بزنند و برقصند وطنازی کنند، تو را نمی خواهیم ستاره ! . مهتاب شبی  که ناز تو را میکشد ، با من و تنهایی کاریش نیست. مانند دیروز بگذار صبح نیاید

چه شبهای زیادی که هرگزصبح نشدند.