مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

استفاده از تکنیکهای نفوذ در بازاریابی و فروش

سال گذشته به سفارش یک موسسه آموزشی دوره ی "استفاده از تکنیکهای نفوذ" در بازایابی و فروش را طراحی و اجرا کردم . مطالب زیر خلاصه ای از آن دوره است.

13 راز برای جذب افراد:

1- لباس

10% بهتر از آنچه از مشتری تان توقع دارید، لباس بپوشید.
لباس زیاد یا کم نپوشید.هر دو انتخاب از نظر مشتری بی ادبی تلقی خواهد شد.


2- ظاهر ، اعتقادات ، ارزشها

مردم موقعی که دیگران ، شبیه خودشان باشند بیشتر احساس راحتی می کنند . ارزشها و عقاید مشتریان خود را پیش بینی و دنباله روی کرده ، یا حداقل از این عوامل آگاه ، و آماده باشید بهترین برداشت ذهنی را در ایشان ایجاد کنید.

3- نظیف و مرتب 

هنگام ملاقات با مشتری تان باید بوی تمیزی بدهید.مویتان اصلاح شده و تمیز باشد ، و به لحاظ جسمانی هم سعی کنید به بهترین وجه به نظر برسید.

 خیلی ادکلن نزنید 

4 - ارزشها 

در یابید برای کسی که با شما معامله بازرگانی میکند چه ارزشهایی بیشترین اهمیت را دارد و ارزشهایی را که به محصول / خدمات شما مربوط می شود تعیین کنید .

5- برآوردن ارزشهای مشتری 

از مشتری تان بپرسید چگونه متوجه می شود کی ارزشهای او برآورده شده است . 
  اگر به شما می گوید که بالاترین ملاک برای او خدمات سریع است از وی بپرسید ” خدمات سریع را بر چه اساسی تعیین می کنید؟“ 

                                                     ادامه دارد...

رمز موفقیت


روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و بعد از پرس و جوی فراوان ..........

مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده

مرجع:

WWW.TRIZSHOP.COM


می نویسم تا شاید بیایی

نامت را می نویسم تا شاید بیاییی!

می خواهم نامم را بنویسم 

گریزانند حروف از من !
میخواهم تنهایی هایم را فریاد کنم
لحظه لحظه تو بیادم میآئی.
می خواهم از تو با خودم بگویم
خودم از تو گریزان است.
نامت را می نویسم تا شاید بیایی 
عطر آگین می شود کاغذم،
اما تو نمی آئی !
حرف به حرف ،کلمه کلمه ،تو را هجا می کنم
اطاقم پر احساس تنهائی میشود.
می دانم!
 بی تو هیچم و با تو تنها
خوشا من!  
که نامم با نام تو معنای عشق است.
دوستت دارم.
  

                                     م.یاور

این هم تفالی که بدنبال خبر خوش هسته ای زدم !

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعه ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
 خیر است انشاا...

آنچه ما واقعیت می پنداریم، واقعیت نیست بلکه پذیرش ماست

ککها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می گیرند و خیلی خوب می پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند .اگر یک کک را در ظرفی قرار دهیم از آن بیرون می پرد . پس از مدتی روی ظرف را سرپوش می گذاریم تا ببینیم چه اتفاقی رخ می دهد .

کک می پرد و سرش به در ظرف می خورد و پایین می افتد . دوباره می پرد و همان اتفاق می افتد! این کار مدتی تکرار میکند . سر انجام در ظرف را بر می داریم و کک دوباره می پرد ولی فقط تا همان ارتفاع! سرپوش برداشته شده درست است و محدودیت فیزیکی رفع شده است ولی کک فکر می کند این محدودیت همچنان ادامه دارد

از آنجا که نحوه ی عملکرد مغز جانوران از این نظر بسیار شبیه به هم است ما می توانیم از این آزمایشات بفهمیم که ما هم محدودیت هایی را می پذیریم که واقعی نیستند. به ما می گویند یا ما به خود می گوییم نمی توان فلان کار را انجام داد و این برای ما یک واقعیت می شود محدودیتهای ذهنی به محدودیتهای واقعی تبدیل می شوند و به همان محکمی! 
باید این سوال مهم را از خود بپرسیم که چه مقدار از آنچه ما واقعیت می پنداریم، واقعیت نیست بلکه پذیرش ماست؟!"

گرگ نامه یا خرگوشهایی که با آنها دویده ام (گرگها هم اشک میریزند)

وقتی بود که یکی بود نبود ، یکی نبود هم نبود . زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون ، یه خرگوش مهربون هم زندگی میکرد.اسم این خرگوش مهربون هر چی بود مهم نیست چون در این قصه منم که مهم هستم نه اون .

پس معلوم شد که بجز اون خرگوش مهربون منم که آقا گرگه باشم بودم . خسته از دست خودم و اونایی که خسته ام کرده بودن گوشه ای کز کرده و در این اندیشه که که من کجا و گرگین بودن کجا که صدای لرزش گوشی موبایل من رو به خودم آورد .بعله یه اس ام اس بود از خرگوش مهربون که نوشته بود داره میره کربلا و از من می خواست حلالش کنم و اینجور چیزا و اگه میشه بگم که اگر به سلامت برگشت برام چی بیاره ؟ 

جونم براتون بگه که اول گفتم هیچ بعد که اصرار کرد گفتم که اگه رفت نجف یادم کنه ، بعد بیاد سفر خودم به نجف افتادم . اون روزا من بودم و خورشید مهر ، من بودم یه دوست که سایه من بود ،نه روح من بود ،خود من بود . یکی بودیم قرارمان این بود که یکی بخوابد و آن دیگری برود نجف .دل هیچکدام طاقت نیاورد هر دو خوابیدیم و هردو رفتیم ، پرواز کرده بودیم کبوتر وار ؟ نه مانند جاناتان مرغ دریایی ؟ باز هم نه ما رفته بودیم بی آنکه بدانیم چطور .
شب بود خاطرم هست دلم نمی خواست بگویم آمده ام .تنها نبودم ولی کسی هم با من نبود سایه او که سایه ام بود را حس کردم . دلهره ای عجیب مرا به خودش می خواند و ماندنم را می خواست . ومن نیامده بودم که بمانم ، رفتنم آرزویم بود . گام به سمت صحن برداشتن چه سخت بود وقتی می خواستی خودت باشی .خودت ؟ مگر در جوار بارگاه مولا بودن خود معنا میدهد ؟ مگر تو خودی داشتی که آنجا می خواستی خودت باشی ؟ اصلا مگر تو که بودی؟ من ؟ من که بودم ؟ 

بغضم گرفته بود وقتی یادم آمد که دیگر گرگ شده ام ونباید از این حرفها بزنم بی اختیار اشک ریختم .خیلی دوست داشتم حالا کسی بود می توانستم باصدای بلند صحبت کنم تا صدایم را بشنود و بگوید آیا صدایم عوض شده است ؟ آیا هنوز گرگ هستم ؟ من در ساعات خاصی گرگ میشوم ?  پس چرا امشب بهاری شده ام و اشک میریزم؟من که دیگر آدم نیستم آیا اجازه دارم نام مولا را به زبان بیاورم؟ گیرم که اجازه نداشته باشم ولی دلم او را می خواهد ، میخواهد صدایش کند و برایش اشک بریزد . تازه میفهمم گرگها هم دل دارند . گرگها هم اشک میریزند. بحث عاشقی و این مسخره بازیها نیست ، بلکه بحث عاشقی و همین مسخره بازی هاست . اگر که عاشقی مسخره بازیه ، منم بازی ، هر کی میاد بسم الله

آنشب نمی دانم چه اس ام اسی را بعنوان جواب فرستادم ولی می دانم دلم خیلی گرفت .کاش گرگها هم می توانستند آدم بشوند مثل منکه حالا گرگ شده ام


آیا ولایت فقیه با ولایت عرفانی رابطه دارد؟

مطلبی پیرامون ولایت فقیه در وبلاگی خواندم مدیر وبلاگ به نقل از یکی از روحانیون استان قم مطالبی پیرامون ولایت فقیه نوشته بود از آنجائیکه وضعیت ظاهری وبلاگ نشان از اهل مطالعه بودن صاحب آن میداد پس از خواندن متن برایش پیغام گذاشتم . سپس احساس کردم پیغامی که برای آن عزیز گذاشته ام را هم در وبلاگ خودم بیاورم شاید وقتی شد وحالی بدست آمد و در این باره بیشتر نوشتم .اما پیغام من به آن وبلاگ نویس محترم :

این که به مسئله ولایت فقیه ماهیتی سیاسی اجتماعی بدهند به نظر شما صحیح هست یا نه ؟ملا احمد نراقی برای اولین بار در قرن 13 بحث ولایت فقیه را به یک مسئله اجتماعی تبدیل نمود بعد از ایشان هم بودند بزرگوارانی مانند میرزای نائینی یا ایات عظام بروجردی ، گلپایگانی ،امام خمینی که با این نظریه موافق بودند از طرفی بودند فقهای بزرگ دیگری که با این استدلال که براهین ودلایل کافی فقهی برای پذیرش چنین حقیقتی موجود نیست از قبول آن سر باز زدند مانند ایات عظام شیخ انصاری ،آخوند خراسانی ،حکیم ،خویی ،خوانساری،اراکی و...

 آن چیزی که مورد وفاق همه فقهاست پذیرش ولی فقیه در امور حسبیه است.
حال این سوال من از جنابعالی چرا تمام وعاظ هنگامی که بحث ولایت فقیه میشود آیات و احادیث و روایاتی میاورند که در مورد ولایت است نه ولایت فقیه؟
حتما میدانید فقه اکبر داریم یا شریعت 2- فقه اوسط داریم همان اخلاق یا طریقت و 3- فقه اکبر داریم که منظور عرفان است . حضرت امام با تسلط بر هر سه لایه طولی دین ( فقه اصغر ، فقه اوسط،فقه اکبر ، یا ،( شریعت ،طریقت ،حقیقت ) از ولایت فقیه سخن گفتند در کلام ایشان ولایت عرفانی هم در کنار ولایت فقیه دیده میشد.همین آقایی که خبرش را آورده اید آیا می تواند رابطه ولایت فقیه را با ولایت عرفانی برایمان باز کند و بیاورد؟آیا ولایت فقیه ،وجود تنزیلی ولایت عرفانی است؟یا شاید هیچ رابطه ای ندارند ؟یا رابطه ای متباین دارند چرا که این ماهیتا فقهی است و آن دیگری ماهیتی عرفانی دارد؟
خوشحال میشوم از نقطه نظراتتان با خبر شوم 

آزادی

why the hardest thing in the world is to convince a bird that he is free! 

چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی ، آزاد است؟

ریچارد باخ - جاناتان مرغ دریایی

برگ برگ شده ام!


سکوت را با تو سر کرده ام
  در تنهایی و شب !
انتظار را با تو پیموده ام 
  به تنهایی در شب !
تمامی عشقم را با تو 
برای تو بوده ام.
نه شب نه مهتاب 
  نتوانسته اند یادت را از من بکاهند .

سکوت را با تو سر کرده ام 
  بی آنکه نامت را زمزمه کنم 
با یادت اشک ریخته ام 
همچون گذشته
  که یادت با اشکهایم می آمد
  زمانی که تو وجود داشتی اما نبودی 

سکوت را با تو سر کرده ام 
وقتی زمزمه ها با نامت آغاز می شدند 
و نامت راز جاودانگی سکوتم بود
و سکوتم چون سکوت شب همرنگ تنهایی
  
شبها را با تو سر کرده ام 

  سکوت را با تو  

شبها را بی تو سر کرده ام 

 سکوت را با تو 

شبها را با یادت 

 سکوت را با تو 

شبها را به تنهایی  
سکوت را با تو 
.
.
.
کاش بیایی گرده هایم تاب نگاه مهتاب را ندارند.
  برگ برگ شده ام!
  خداحافظ .

  م.یاور

امشب به رویا هایم سری بزن!

نگاه میکند ، گناه آمیز تر از ناز نگاه ستاره ها

                                    معصومانه!

گناه آمیز تر از تو 

نگاه لیلاست !
                   بر شانه های بید مجنون !

که سرشار از تهمت دوست

سر بزیر استاده

                                 معصومانه!

امشب سحر نمی شود

تا کسی قصه ی ماندگاری بید مجنون را ساز کند 

و آن راز سر به مهر 
با لبخندهای ناز آلود هیچ پاکدامنی 

سر بلند نمی کند بید مجنون را  

مهتاب نمی نگرد، چون تاب نگاه ستاره ندارد

و شانه های بید مجنون

تاب نگاه راز آلود هیچ معصومی را

پاکدامنا!
گرده های من از شانه های بید مجنون هم خسته ترند 
امشب به رویا هایم سری بزن!

م.یاور
  



گرگ نامه یا خرگوشهایی که با آنها دویده ام ( من ، خودم نیستم)


اول بار بود که کسی مرا گرگ خطاب می کرد .نمی خواستم قبول کنم که پس از مدتها تلاش برای آدم شدن حالا کسی که – شاید – مرا خیلی دوست داشت به چشمانم نگاه کند و بگوید : تو مثل یه گرگی
می گفت تو صدایت دائم عوض می شود ، پشت تلفن ، پشت آیفون ، آخرین بار هم پشت در بودم که گفت :چرا صدایت عوض شده ؟ و برای اولین بار همانجا بود که نام گرگ را بر من گذاشت که به شکار خرگوش آمده و صدایش را تغییر داده است.
از آن روز من شدم گرگ . 
خرگوشهای زیادی هم اطرافم بودند که آنها را مانند جانم دوست داشتم اما نه به طمع شکار ، آنها بخشی از وجودم بودند. فقط دوستشان داشتم و همین در بین همه ی اطرافیانم یک اشتباه محض ، یک کار احمقانه بود . و حالا من بودم و خودم که چرا در این باغ وحش زندگی شده ام گرگ تا دوست داشتن خرگوشها بزرگترین اتهام من باشد؟ آیا من مقصر بودم که گرگ شدم ؟ آیا من می خواستم گرگ بشوم ؟ آیا اگر زندگی گرگ نداشت – من را نداشت – چیزی کم می شد ؟ و آیا آنهاییکه خرگوش های اطرافم را به مانند شکار میبینند ، شکارچیانی قهارند؟ یا جانورانی درنده ؟ 
مانند یک داستانویس به خودم می نگرم ....
من چگونه گرگی هستم ؟ چه رنگی هستم ؟ سفید مانند گرگهای قطبی یا قهوه ای مانند گرگهای گیلان زمین ؟چون خودم نویسنده گرگنامه ام هستم ترجیح می دهم چه رنگی باشم ؟ این گرگ – که خودم باشم – از ابتدا گرگ بود یا بعد گرگ شد ؟اینکه می گویند گرگها از نقره بیزارند راجع به من هم صدق می کند یا نه ؟و اینکه من در تمام مدت شبانه روز گرگ هستم یا تنها اوقات بخصوصی را به گرگی سر میکنم؟ احتمال اینکه من در تناسخ قبلی ام گرگ بوده باشم چقدر است ؟ و آیا مگر من به تناسخ اعتقاد دارم؟
 بسیار تلاش کردم تا کسی بشوم و حالا که کسی شدم ، خودم نیستم. 


بهار آمد و عید همراهش بود

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید

بهار رفت و تو رفتی و عشق ماند و امید

همه ی آن چیزهایی را که نباید میگفت ، گفت . و من ماجراجویی که نه تاب گفتن داشتم و نه چاره ای جز شنیدن، مست و سرگردان زمزمه کنان از بی خودی هایم میگفتم ، با خودم.

ساعت 3 صبح است و خواب بی معناترین واژه اکنون منست. ساعت هر چه میخواهد باشد ، بین به خیابان رفتن و مانند قبل تا صبح قدم زدن و در خانه ماندن، ترجیح دادم اینجا بنشینم و بنویسم. 

شاید دلتنگی هایم را ، تنهایی هایم را ، بی خودی ام را ، با دیگرانی که نیستند و شاید بیایند تقسیم کنم .

واژه های متضاد

تو از واژه های متضاد سخن می گویی

من از عشق و مرگ حرف می زنم 

سکوت را نه بخاطر تنهای هایش 
که بخاطر تو دوست دارم 
وقتی که از واژه های متضاد سخن می گویی 

و سکوتم را سرشار از حضورت میکنی

ایکاش عشق هم مانند تو از متضاد ها حرف می زد!

دیگر طاقتم تمام شده

م.یاور