مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

بهار آمد و عید همراهش بود

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید

بهار رفت و تو رفتی و عشق ماند و امید

همه ی آن چیزهایی را که نباید میگفت ، گفت . و من ماجراجویی که نه تاب گفتن داشتم و نه چاره ای جز شنیدن، مست و سرگردان زمزمه کنان از بی خودی هایم میگفتم ، با خودم.

ساعت 3 صبح است و خواب بی معناترین واژه اکنون منست. ساعت هر چه میخواهد باشد ، بین به خیابان رفتن و مانند قبل تا صبح قدم زدن و در خانه ماندن، ترجیح دادم اینجا بنشینم و بنویسم. 

شاید دلتنگی هایم را ، تنهایی هایم را ، بی خودی ام را ، با دیگرانی که نیستند و شاید بیایند تقسیم کنم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد