بهار رفت و تو رفتی و عشق ماند و امید
همه ی آن چیزهایی را که نباید میگفت ، گفت . و من ماجراجویی که نه تاب گفتن داشتم و نه چاره ای جز شنیدن، مست و سرگردان زمزمه کنان از بی خودی هایم میگفتم ، با خودم.
ساعت 3 صبح است و خواب بی معناترین واژه اکنون منست. ساعت هر چه میخواهد باشد ، بین به خیابان رفتن و مانند قبل تا صبح قدم زدن و در خانه ماندن، ترجیح دادم اینجا بنشینم و بنویسم.
شاید دلتنگی هایم را ، تنهایی هایم را ، بی خودی ام را ، با دیگرانی که نیستند و شاید بیایند تقسیم کنم .