مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

داستان مرد خوب در شهر حقیقت

سرزمینی بود که همه‌ی مردمش دزد بودند. شب‌ها هر کسی شاه‌کلید و چراغ‌دستی دزدانه‌اش را بر می‌داشت و می‌رفت به دزدی خانه‌ی همسایه‌اش. در سپیده‌ی سحر بازمی‌گشت، می‌دانست که خانه‌ی خودش هم غارت شده است.
و چنین بود که رابطه‌ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمی‌کرد. این از آن می‌دزدید و آن از دیگری و همین‌طور تا آخر و آخری هم از اولی. خرید و فروش در آن سرزمین کلاه‌برداری بود، هم فروشنده و هم خریدار سر هم کلاه می‌گذاشتند. حکومت، سازمان جنایت‌کارانی بود که مردم را غارت می‌کرد و مردم هم فکری نداشتند جز کلاه‌گذاشتن سر دولت. چنین بود که زندگی بی‌هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیری وجود نداشت.
ناگهان ـ کسی نمی‌داند چه‌گونه ـ در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد. شب‌ها به جای برداشتن کیسه و چراغ‌دستی و بیرون زدن از خانه، در خانه می‌ماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند.
دزدها می‌آمدند و می‌دیدند چراغ روشن است و راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند.
زمانی گذشت. باید برای او روشن می‌شد که مختار است زندگی‌اش را بکند و چیزی ندزدد، اما این دلیل نمی‌شود چوب لای چرخ دیگران بگذارد. به ازای هر شبی که او در خانه می‌ماند، خانواده‌ای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت.
مرد خوب در برابر این دلیل، پاسخی نداشت. شب‌ها از خانه بیرون می‌زد و سحر به خانه بر می‌گشت، اما به دزدی نمی‌رفت. آدم درستی بود و کاریش نمی‌شد کرد. می‌رفت و روی پُل می‌ایستاد و بر گذر آب در زیر آن می‌نگریست. بازمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش غارت شده است.

یک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه‌ی خالی‌اش نشسته بود، بی‌غذا و پشیزی پول. اما این را بگوئیم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود. می‌گذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمی‌دزدید. در این صورت همیشه کسی بود که سپیده‌ی‌ سحر به خانه می‌آمد و خانه‌اش را دست نخورده می‌یافت.خانه‌ای که مرد خوب باید غارتش می‌کرد.

چنین شد که آنانی که غارت نشده بودند، پس از زمانی ثروت‌ اندوختند و دیگر حال و حوصله‌ی دزدی رفتن را نداشتند و از سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه‌ی مرد خوب می‌آمدند، چیزی نمی‌یافتند و فقیرتر می‌شدند. در این زمان ثروتمندها نیز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زیر آن تماشا کنند. و این کار جامعه را بی‌بند و بست‌تر کرد، زیرا خیلی‌ها غنی و خیلی‌ها فقیر شدند.

حالا برای غنی‌ها روشن شده بود که اگر شب‌ها به روی پل بروند، فقیر خواهند شد. فکری به سرشان زد: بگذار به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد، دست‌مزد و درصد تعیین شد. و البته دزدها ـ که همیشه دزد خواهند ماند ـ می‌کوشیدند تا کلاه‌برداری کنند. اما مانند قبل غنی‌ها غنی‌تر و فقیرها فقیرتر شدند.
بعضی از غنی‌ها آن‌قدر غنی شدند که دیگر نیاز نداشتند دزدی کنند یا بگذارند کسی برایشان بدزدد تا ثروت‌مند باقی بمانند. اما همین که دست از دزدی بر می‌داشتند، فقیر می‌شدند، زیرا فقیران از آنان می‌دزدیدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقیرترها تا از ثروتشان در برابر فقیرها نگهبانی کنند. پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند.
و چنین بود که چند سالی پس از ظهور مرد خوب، دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده شدن در میان نبود، بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته می‌شد، در حالی‌که همه‌شان هنوز دزد بودند.
مرد خوب، نمونه‌ای منحصر به فرد بود و خیلی زود از گرسنگی درگذشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد