اول بار عباس بود که با خواندن شعری از حمید مصدق مرا با این شاعر آشنا کرد.
روزگار خوبی بود عباس جان - هرچند که نمی دانم در این دنیای بزرگ حالا کجایی؟
این شعر ر ا بیاد تو می اورم و بیاد آزیتا و دخترت صبا
..........
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من
آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
سلام ...
چقدر زیبا ...
ببینم چرا از دوستت عباس خبر نداری؟
سلام مجنون ترین بید
خیلی وقت هست که دلم هوای شما رو کرده.
الان هم با خوندن شعر مصدق چه خاطراتی که....
لیلا را سلام برسان
در پناه مهر خدا