وقتی بود که یکی بود نبود ، یکی نبود هم نبود . زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون ، یه خرگوش مهربون هم زندگی میکرد.اسم این خرگوش مهربون هر چی بود مهم نیست چون در این قصه منم که مهم هستم نه اون .
پس معلوم شد که بجز اون خرگوش مهربون منم که آقا گرگه باشم بودم . خسته از دست خودم و اونایی که خسته ام کرده بودن گوشه ای کز کرده و در این اندیشه که که من کجا و گرگین بودن کجا که صدای لرزش گوشی موبایل من رو به خودم آورد .بعله یه اس ام اس بود از خرگوش مهربون که نوشته بود داره میره کربلا و از من می خواست حلالش کنم و اینجور چیزا و اگه میشه بگم که اگر به سلامت برگشت برام چی بیاره ؟
جونم براتون بگه که اول گفتم هیچ بعد که اصرار کرد گفتم که اگه رفت نجف یادم کنه ، بعد بیاد سفر خودم به نجف افتادم . اون روزا من بودم و خورشید مهر ، من بودم یه دوست که سایه من بود ،نه روح من بود ،خود من بود . یکی بودیم قرارمان این بود که یکی بخوابد و آن دیگری برود نجف .دل هیچکدام طاقت نیاورد هر دو خوابیدیم و هردو رفتیم ، پرواز کرده بودیم کبوتر وار ؟ نه مانند جاناتان مرغ دریایی ؟ باز هم نه ما رفته بودیم بی آنکه بدانیم چطور .بغضم گرفته بود وقتی یادم آمد که دیگر گرگ شده ام ونباید از این حرفها بزنم بی اختیار اشک ریختم .خیلی دوست داشتم حالا کسی بود می توانستم باصدای بلند صحبت کنم تا صدایم را بشنود و بگوید آیا صدایم عوض شده است ؟ آیا هنوز گرگ هستم ؟ من در ساعات خاصی گرگ میشوم ? پس چرا امشب بهاری شده ام و اشک میریزم؟من که دیگر آدم نیستم آیا اجازه دارم نام مولا را به زبان بیاورم؟ گیرم که اجازه نداشته باشم ولی دلم او را می خواهد ، میخواهد صدایش کند و برایش اشک بریزد . تازه میفهمم گرگها هم دل دارند . گرگها هم اشک میریزند. بحث عاشقی و این مسخره بازیها نیست ، بلکه بحث عاشقی و همین مسخره بازی هاست . اگر که عاشقی مسخره بازیه ، منم بازی ، هر کی میاد بسم الله
آنشب نمی دانم چه اس ام اسی را بعنوان جواب فرستادم ولی می دانم دلم خیلی گرفت .کاش گرگها هم می توانستند آدم بشوند مثل منکه حالا گرگ شده ام
مطلبی پیرامون ولایت فقیه در وبلاگی خواندم مدیر وبلاگ به نقل از یکی از روحانیون استان قم مطالبی پیرامون ولایت فقیه نوشته بود از آنجائیکه وضعیت ظاهری وبلاگ نشان از اهل مطالعه بودن صاحب آن میداد پس از خواندن متن برایش پیغام گذاشتم . سپس احساس کردم پیغامی که برای آن عزیز گذاشته ام را هم در وبلاگ خودم بیاورم شاید وقتی شد وحالی بدست آمد و در این باره بیشتر نوشتم .اما پیغام من به آن وبلاگ نویس محترم :
این که به مسئله ولایت فقیه ماهیتی سیاسی اجتماعی بدهند به نظر شما صحیح هست یا نه ؟ملا احمد نراقی برای اولین بار در قرن 13 بحث ولایت فقیه را به یک مسئله اجتماعی تبدیل نمود بعد از ایشان هم بودند بزرگوارانی مانند میرزای نائینی یا ایات عظام بروجردی ، گلپایگانی ،امام خمینی که با این نظریه موافق بودند از طرفی بودند فقهای بزرگ دیگری که با این استدلال که براهین ودلایل کافی فقهی برای پذیرش چنین حقیقتی موجود نیست از قبول آن سر باز زدند مانند ایات عظام شیخ انصاری ،آخوند خراسانی ،حکیم ،خویی ،خوانساری،اراکی و...
آن چیزی که مورد وفاق همه فقهاست پذیرش ولی فقیه در امور حسبیه است.
why the hardest thing in the world is to convince a bird that he is free!
چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی ، آزاد است؟
ریچارد باخ - جاناتان مرغ دریایی
سکوت را با تو
شبها را بی تو سر کرده امسکوت را با تو
شبها را با یادتسکوت را با تو
شبها را به تنهایی
نگاه میکند ، گناه آمیز تر از ناز نگاه ستاره ها
معصومانه!
گناه آمیز تر از تو
نگاه لیلاست !که سرشار از تهمت دوست
سر بزیر استاده
معصومانه!
امشب سحر نمی شود
تا کسی قصه ی ماندگاری بید مجنون را ساز کند
و آن راز سر به مهرسر بلند نمی کند بید مجنون را
مهتاب نمی نگرد، چون تاب نگاه ستاره نداردو شانه های بید مجنون
تاب نگاه راز آلود هیچ معصومی را
پاکدامنا!
بهار رفت و تو رفتی و عشق ماند و امید
همه ی آن چیزهایی را که نباید میگفت ، گفت . و من ماجراجویی که نه تاب گفتن داشتم و نه چاره ای جز شنیدن، مست و سرگردان زمزمه کنان از بی خودی هایم میگفتم ، با خودم.
ساعت 3 صبح است و خواب بی معناترین واژه اکنون منست. ساعت هر چه میخواهد باشد ، بین به خیابان رفتن و مانند قبل تا صبح قدم زدن و در خانه ماندن، ترجیح دادم اینجا بنشینم و بنویسم.
شاید دلتنگی هایم را ، تنهایی هایم را ، بی خودی ام را ، با دیگرانی که نیستند و شاید بیایند تقسیم کنم .
تو از واژه های متضاد سخن می گویی
من از عشق و مرگ حرف می زنم
سکوت را نه بخاطر تنهای هایشو سکوتم را سرشار از حضورت میکنی
ایکاش عشق هم مانند تو از متضاد ها حرف می زد!
دیگر طاقتم تمام شده
م.یاور