مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

خواب دیدم...

شبی خواب دیدم که با خدا در کنار ساحل قدم می زدم...

  ردپای هردوی ما روی ساحل به جای مانده بود...

 به گذشته که برگشتم دیدم در هنگام سختی یک ردپا به جا مانده است...

 از خدا گله کردم که چرا در هنگام سختی رهایم کردی...

 خدا لبخندی زد و گفت:

 

در آن موقع تو بر روی دوش من نشسته بودی...

بیاد دوست خوبم عباس فارسیجانی

اول بار عباس بود که با خواندن شعری از حمید مصدق مرا با این شاعر آشنا کرد.

روزگار خوبی بود عباس جان - هرچند که نمی دانم در این دنیای بزرگ حالا کجایی؟ 

این شعر ر ا بیاد تو می اورم و بیاد آزیتا و دخترت صبا 

..........

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه 
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من
آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان 
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما 
سیب نداشت



جهان موازی ثابت شد

فیزیکدانان کوانتمی دانشگاه کالیفرنیا کشف عجیبی کرده اند که به گونه ای نشان می دهد جسمی که در مقابل یک فرد قرار گرفته و دیده می شود می تواند به صورت همزمان در جهانی موازی نیز وجود داشته باشد.

 

به گفته دانشمندان شاید این پدیده کاملا غیر واقعی به نظر آید اما بر پایه علم حقیقی رخ می دهد. بر اساس یکی از نظریه های فیزیکی زمانی که پدیده ای در یک حالت مشاهده می شود این پدیده جهان را به دو بخش تقسیم می کند. نظریه چند حالتی بر این پایه استوار است که جهان فعلی طی مشاهده انسان متوقف شده و انسان تنها یکی از واقعیات در حال وقوع را مشاهده می کند. برای مثال می تواند توپ فوتبال را ببیند که در هوا در پرواز است، اما شاید در جهان موازی این توپ در همان لحظه سقوط کرده باشد و یا شاید اصلا فردی در آن لحظه مشغول بازی فوتبال نباشد.

این کشف به واسطه ذره ای کوچک و فلزی انجام گرفته است؛ براده ای به قطر یک تار مو، جسمی که بسیار ریز است اما در عین حال می توان آن را با چشم غیر مسلح نیز مشاهده کرد.

 

دانشمندان این ذره را در کاسه ای مخروطی و تاریک سرد کرده و تمامی هوای اطراف آن را به منظور حذف ارتعاش خارج کردند. سپس محققان ذره را مانند یک دیاپازون حرکت داده و مشاهده کردند ذره در زمانی واحد حرکت کرده و متوقف می شود.

باور اشتباهی که باید از خودتان دورش کنی- ۱

عوامل بیرونی ، موجب وضع زندگی کنونی من هستند.

این باور اشتباه موجب عقب ماندگی بسیاری از اطرافیانمان شده است.و اگر شما هم از جمله کسانی هستید که هرگاه در زندگی دچار شکست می شوید گناهش را به گردن دیگران می اندازید ، به جای سرزنش دیگران ، نبود مسئولیت در خودتان را بپذیرید.

چه شد آیینه های آشنایی؟

چه شد آیینه های آشنایی؟

الهی بشکند دست جدایی!

تو یک شب وا شدی از غنچه دلتنگ

ز هر آیینه بوئیدی 'گل رنگ

ترا زنبق شناسان ناز کردند

تو را آلاله ها آواز کردند

تو در حس شقایق پاک هستی 

تو در باطن گل ادراک هستی

تو باغ کودکی در سینه داری 

تو از آن روزها آیینه داری

چه معنای تو از حیرت قشنگ است؟

چه قدر آیینه تو رنگ رنگ است

ترا تصویر بانان می شناسند

ترا آیینه دانان میشناسند

چه میداند کسی صحرای تب چیست

خدا میداند و چشم تو ، شب چیست

تو اهل گله ای ، خصم تو گرگ است

تو حس لاله داری این بزرگ است

من آتش میشوم در سوز آهت 

چقدر آیینه داری در نگاهت!

تو از این نی لبک سازان جدایی

تو با صد لهجه شبنم آشنایی

تو خوابی! چشم شبنم ها به راهت

تو بر میخیزی و گل در نگاهت

مکن آیینه را با سرمه افسون 

تو جوش نسترن داری مخور خون

بیا گلریز شبنم را ببینیم

بیا آیینه هم را ببینیم


چه میدانی تو ای گل این چه حال است

چه می دانی تو ای گل این چه حال است

دلم قحطی نگاهم خشکسال است

نخواهم شد به تصویر تو واصل

پر از آیینه ام اما چه حاصل

نمی دانم می و گل را چه نام است

من اینجا تشنه ام شبنم کدام است

به چشمم خیره شو ظلمت چراغ ست

ببین پیراهنم را دشت داغ است

بهارم را ببین گلزاری زاری است

پر از زخم گل و خون قناری است

گلی بر بال غربت بسته هستم

فدای بازوانت خسته هستم

چه می جویی مرا در برکه ماه

به زخم افتاده ام من تا گلوگاه

تنم شب مرده نعشی رو به روز است

وجودم حیرتی آیینه سوز است

من از حیرتگران گل شکافم

برید از خون گل آیینه نافم

مرا داغ گلی بلبل طنین کرد

مر آیینه ای عزلت نشین کرد

شبی من یک تب سرکش بدنبال

دویدم سوختم آتش به دنبال

مرا تا زیر دارو دشنه بردند

مر از گل به گل لب تشنه بردند

من اینجا حامل زخمی عجیبم

که در شهر شقایق هم غریبم

گهی در پیچ وتاب درد بودن

گهی بر روی زخم خود سرودن

آنها که رسیده اند ...

یقین می دانند که در این سیستم با شعور هیچ چیز اتفاقی وجود ندارد


آنها که رسیده اند ، هشیاری متعالی جزئی از زندگی روزانه آنها شده واتفاقات با معنایی را تجربه کرده و بر تعداد آنها می افزایند . متوجه میشوند هر چیز که در زندگی اشان پیش می اید به آنها درسی می اموزد . آنها هر چیز و هر کس را در زندگی اشان پاس می دارند.

در اینصورت ، شما با آگاهی بیشتر از اینکه هیچ چیز اتفاقی نیست ، بر احساس خود که حوادث ظاهرا نا مربوط هم معنایی، دارند تکیه خواهید کرد . شما حتی موقعیتهای مورد لزوم خود را فراهم می سازید متوجه می شوید که شما نه تنها قربانی سرنوشت خویش نیستید بلکه در ایجاد آن سهم دارید. در نهایت خود حوادث خویش را آفریده و همکار سرنوشت خویش می شوید

آنها که رسیده اند ...

کمتر داوری می کنند و بیشتر عفو


 رسیدن به هوشیاری متعالی تمایل انسانها را به داوری بر طرف می کند . 

راه شناخت مردم داوری کردن درباره ی آنها نیست .اگر بپذیرید که هر کس در مسیر خودش است و برای شناخت دیگران باید خود را شناخت ، رفتارهای آنها که قبلا شما را عصبی میکرد اکنون بازتابی از شما خواهد بود . کارل یانگ گفته : "هر رفتار دیگران که موجب آزار ما میشود موجب شناخت بیشتر خودمان نیز خواهد شد" 

شما قادر خواهید بود که همه چیز را با این دید جدید بدون داوری ببینید .درس هایی خواهید آموخت که موجب سپاس شما خواهد شد ، در نتیجه عفو کردن برای شما بسیار آسانتر میگردد.

متوجه می شوید که اشتباهات شما قانون الهی بوده است . داوری نکردن و قدرت عفو کردن ، به زندگی شما آرامشی تازه خواهد داد . شما خودتان را هم عفو میکنید به اشتباهات خود به چشم درس می نگرید و در نتیجه دیگر خود را ملامت نخواهید کرد.

 

برای رسیدن به رهایی - گام اول

تصمیم گیری 

آیا تصمیم داریم به رهایی برسیم ؟ آیا در این تصمیم گیری آزاد هستیم ؟ این تصمیم گیری از روی کنجکاوی است یا نیاز؟

اگر بجای " رهایی " از واژه ی " ثروت " در جملات بالا استفاده میکردم چه پاسخهایی می شنیدم ؟ با هم مرور کنیم : آیا تصمیم داریم به ثروت برسیم؟ آیا دراین تصمیم گیری "آزاد " هستیم ؟ این تصمیم از روی کنجکاوی است یا نیاز؟ 

چه پاسخهایی دادید؟ 

همه ی چیزهای بزرگی که انسانها به دنبالشان هستند و آرزوی رسیدن به آنها را دارند بسیار به انسان نزدیکند اما چون همه آنها جهت نگاه را اشتباه فرض کرده اند آنها را نمی بینند . تلسکوپی را در نظر بگیرید که از طرف دیگرش دارید به اطراف مینگرید ، همه چیز بجای آنکه نزدیکتر به شما باشد بسیار دورتر به شماست . آیا این به معنای دوری انها از شما ست یا برعکس گرفتن تلسکوپ؟ همه برای ثروتمند شدن به دور دستها می نگرند  دوستی در منصب ریاست بانک دارم که شکستی سخت در معاملات ملکی به خودش زده است و دائما از فرداهایی بهتر می گوید و دور دستها را مینگرد حال آنکه ثروت در کنارش است در چند قدمی اش ولی نمی بیند و حتی حاضر به تغییر جهت نگاهش از تلسکوپ نیست او هنوز تصمیم نگرفته است. او پس از سفرهای زیاد باید به نقطه آغاز برسد و شاید به خودش.

بیایید لحظه ای درنگ کنیم ..........

اگر تاکنون به آنچه می خواستیم نرسیده ایم به معنای اینست که به اشتباه میرویم ؟ جهت نگاهمان اشتباهی است ؟ 

در نوشته های بعدی بیشتر خواهم نوشت 

 


تو رفتی و دریا روبرو بود / مرا با ساحل آن گفتگو بود

در این که انسان در طول مسیر زندگی اش چالشهای زیادی دارد را کسی انکار نمی کند . اما در این مورد که کدام چالشها مهمترین و در الویت هستند کمتر توافقی بین صاحبنظران دیده می شود.

من بزرگترین چالش زندگی انسان را رسیدن به " رهایی " می دانم اما متاسفانه مفهوم رهایی بین افراد مختلف ، معانی متفاوتی دارد.

عده ای رهایی را در عشق و عرفان و مسائل ماورائی  می دانند.عده ای نیز در مواد مخدر و مشروبات و عده ای دیگر هم با رهایی، به طور عقلی و معنا گرا ارتباط برقرار نموده و قصد فهم و درک این واژه را داشته و برای رهایی انسان راه هایی علمی و عقلی را پیشنهاد می کنند .

عقاید آنقدر زیاد است که مجالی برای بررسی همه آنها نمی گذارد .

 به نظر من رهایی رسیدنی است ، برای رسیدن باید تصمیم به رفتن گرفت ، پس نیاز به تصمیم گیری دارد .نیاز به نقطه آغاز دارد و عشق و اراده ای که بتواند انسان را به مقصد که همان لحظه ی رهایی است برساند.

چطور باید به نقطه آغاز رفت ؟ آیا عشق می تواند ما را در این راه رهنما باشد؟ باید خواست و طلب کرد ولی اگر معشوقی نباشد چه ؟ اگر محبوبی نباشد که دل درگرو عشق او بسته ، طلب کنید تا شما را به نقطه ی صفر به " بی خودی" به همان نقطه آغاز برساند چه ؟

واگر او را یافتید و او شما را برنتافت چه ؟ اگر یافتید و او خود را به نشناختن زد چه ؟ و اگر اشتباه نموده و به جای نقطه ی صفر به منهای بینهایت رفتید چه ؟ آن بینهایت منفی میشود نقطه ی آغاز سفری که مقصدش رهایی ست ؟

در عرفان برای رسیدن به خدا هفت مرحله را برشمرده اند همان هفت شهر عشق یا همان هفت وادی سلوک و... برای رسیدن به رهایی چه مراحلی را باید پشت سر بگذاریم؟

آیا به مفهومی مانند رهایی با این دیدگاه نگاه کردن صحیح است ؟

امانوئل کانت گفته است : بزرگترین جستجوی بشر یافتن راهی برای انسان شدن است .من احتمال می دهم منظور این متفکر و فیلسوف بزرگ  فرانسوی " یافتن راهی برای رهایی " بود چرا که نوع بشر راههای زیادی پیش روی  خود داشت و دارد تا آدم بشودولی بحث من اینست که همین انسان با چالشهای بزرگ زندگی خود در راه رسیدن به کمال حقیقی خود ، چگونه باید روبرو شود . و اگر رسیدن به "رهایی " یکی از این چالشها باشد می توانیم با نگاهی به جمله ی جناب کانت اینگونه بنویسیم که " بزرگترین جستجوی بشر یافتن راهی برای رهایی است ".

اگر کانت هم این جمله را نپذیرد من این جمله را کاملا قبول دارم و آنرا در ذهنم مرور کرده و برای رسیدن به رهایی تلاش می کنم .

در نوشته های بعدی گامهای رسیدن به رهایی را از دیدگاه خود که به آن رسیده ام خواهم آورد


خواب بودم دیدم که رفتی / تک و تنها ولی با ما تو رفتی / تو رفتی و دریا روبرو بود / مرا با ساحل آن گفتگو بود 

 

حوزه خصوصی افراد از حوزه ولایت فقیه خارج است.

ملا احمد نراقی در نیمه قرن سیزدهم قمری  در " عوائد الایام" اعلام کرد که " انتظام امور دنیای مردم " از وظایف فقها شمرده می شود و مردمی که ( عوام ) به ملکه قدسیه اجتهاد نرسیده اند ، تحت ولایت شرعی فقیهان عادل هستند" و از این زمان بود که نظریه ولایت فقیه تبدیل به یک مساله اجتماعی شد.

پس از او هم بودند افراد بزرگواری که با تایید نظریه او نسبت به تشریح آن همت گماشتند. آیت الله میرزای نائینی و همچنین آیت الله شیخ محمد حسن نجفی صاحب " جواهر الکلام " و آیات عظام بروجردی ، گلپایگانی و خمینی . اگرچه فقهای بزرگوار دیگری بودند که با این استدلال که براهین و دلایل کافی فقهی برای پذیرش چنین حقیقتی  موجود نیست از قبول آن سر باز زده اند از میان این گروه از فقیهان می توان به آیات عظام شیخ انصاری ، آخوند خراسانی ،حکیم ،،خویی ،خوانساری ،وآیت الله اراکی اشاره کرد ؛

آیت الله خمینی از جمله فقهایی بودند که ولایت فقیه ( مطلقه فقیه ) را در زمان غیبت معصوم پذیرفته اند و آن را از امور اعتباری عقلایی دانسته وبر این باورند که ولی فقیه در حوزه عمومی شرعا مقید به رعایت مصلحت مردم است ( کتاب البیع جلد2 صفحه 495)وتصرف فقیه در حوزه امور عمومی و تدبیر امور سیاسی و زعامت اجتماعی است اما حوزه خصوصی افراد تا آنجا که با حیات عمومی وجمعی ، تضاد پیدا نکند ، از حوزه ولایت فقیه خارج است.

نامه های یک پیامبر - جبران خلیل جبران

 تو موهبت ادراک را داری ، .... محبوبم !. تو همچون روح اعظم هستی که به انسان نزدیک میشود.;نه تنها برای تقسیم روزهای خود با او ، که برای کاری بس شگرف تر . از زمانی که این موضوع را دانسته ام معجزه این موهبت تو روزها و شبهای مرا به سوی کمال دگرگون کرده است .
 همیشه فکر می کردم اگر کسی ما را درک کند این ادراک منجر به بردگی ما خواهد شد ، باید به بهای درک شدنمان - هر چیزی را بپذیریم . با این وجود ادراک تو صلح و آزادی ژرفتر از آنچه تاکنون 

تجربه کرده ام به من بخشیده .

در آن ساعات ملاقات ما با هم ، تو نقطه ای تاریک را در قلب من کشف کردی ؛ از سینه ام بیرون کشیدی ، لمسش کردی ، و برای همیشه ناپدید شد – و  زنجیرهایی که مرا به بند می کشیدند ،

شکسته شدند .

خداوند تو را رستگار کند .

جبران خلیل جبران این نوشته را در کتاب پیامبر خود آورده است . آیا شما کسی را دارید که شایسته همین نوشته باشد؟ آیا کسی را دارید که بتوانید عین این نوشته را برایش ارسال کنید؟ اگر جوابتان مثبت است به شما تبریک می گویم و اگر نه برای تنهائی تان دلم میگیرد.


یک مسئله ی فلسفی

حکم اعدام:

روزی یک قاضی با تجربه و کار کشته به زندانی خود که محکوم به اعدام بود فرصتی می دهد تا او معنای حقیقی صداقت و راستگویی را در آخرین روزهای زندگی اش درک کند. لذا به زندانی فرصتی میدهد تا یک روز قبل از اجرای حکم اعدام ، اظهاریه ای بنویسد که حاوی یک حقیقت باشد. قاضی به زندانی می گوید اگر بتواند این کار را کند حکم اعدام او به ده سال زندان تقلیل می یابد . قاضی از اینکه مرد زندانی نمی تواند حتی یک حقیقت بگوید، حکم را صادر کرده و بدست مامور اجرای حکم میدهد .

یک روز قبل از اعدام ، مرد زندانی اظهاریه ای که حاوی یک جمله بود به مامور اجرای حکم میدهد . مامور آن جمله را می خواند و نه تنها اورا اعدام نمیکند که زندانی هم نکرده و او را آزاد میکند.
سوال اینست که آن محکوم چه می توانست نوشته باشد؟


ولایت فقیه یا ولایت فقیر (عارف ) -ولایت فقیه از ضروریات فقه شیعه نیست؟

 فقیه کیست؟ مجتهد کیست ؟ آیا به عالمان علم فقه ، فقیه می گویند ؟ مجتهد به چه کسانی می گویند؟فقیر کیست ؟ درویش یا صوفی یا فقیر یا عارف همه به یک معنایند؟ عارف به چه کسانی می گویند؟ در این نوشتار تلاش بر این است که بحث ولایت را پس از غیبت حضرت مهدی تا ظهور ایشان کمی بررسی کنیم و طبعا نظرات خود را بیان کنیم.
 فقها در تعریف اجتهادفقهی آورده اند: استقراغ الوسع لاستخراج الاحکام الفرعیه من الاصول الاصلیه
و این در حوزه ی شریعت یا فقه اصغر است.
رسیدن به چنین درجه ای در فقه اوسط( اخلاق) و فقه اکبر ( عرفان ) نیز قابل تصوراست.
آیه الله خمینی همانگونه که در فقه مجتهدی مسلم بودند در حکمت متعالی و عرفان ناب مجتهدی توانمند بودند . این باور که نظریه ولایت فقیه ایشان از یک سو از فقاهت و از دیگر سو از دیدگاه حکمی و عرفانی ایشان نشات گرفته شده و به عنوان یک نظریه معرفی شده دارای جنبه های مختلفی است.بطوریکه از نگاه عرفانی ایشان ، اسرار ولایت الهیه و انسان کامل را در ولایت فقیه می دید، از دید اخلاقی ایشان ابعاد ولایت ارشادی یک عالم ربانی را در نظریه ولایت فقیه می دیدند.
نظریه ولایت فقیه دارای ماهیتی فقهی است و با زبان فقه و در متون فقهی بیان شده است حتی اگر زیر ساخت عرفانی داشته باشد که دارد- اما اصل نظریه توسط فقها و در دانش فقه مطرح شده است .مرحوم نراقی در کتاب " قواعد فقهی " و مراقی در " عناوین " وآل بحرالعلوم در " بلغه الفقیه " ولایت شخص فقیه را نسبت به مردم در کنار ولایت بر غیّب وقصّر بیان داشته اندو آیت الله خمینی نیز به صراحت عنوان کرده اند که مساله ولایت مجتهد ( فقیه ) یکی از فروع فقهی است ( کشف الاسرار) و البته می افزایند که این مطلب از ضروریات فقه شیعه نیست .(کشف الاسرار ص 80 ) 
ادامه دارد...

داستان مرد خوب در شهر حقیقت

سرزمینی بود که همه‌ی مردمش دزد بودند. شب‌ها هر کسی شاه‌کلید و چراغ‌دستی دزدانه‌اش را بر می‌داشت و می‌رفت به دزدی خانه‌ی همسایه‌اش. در سپیده‌ی سحر بازمی‌گشت، می‌دانست که خانه‌ی خودش هم غارت شده است.
و چنین بود که رابطه‌ی همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمی‌کرد. این از آن می‌دزدید و آن از دیگری و همین‌طور تا آخر و آخری هم از اولی. خرید و فروش در آن سرزمین کلاه‌برداری بود، هم فروشنده و هم خریدار سر هم کلاه می‌گذاشتند. حکومت، سازمان جنایت‌کارانی بود که مردم را غارت می‌کرد و مردم هم فکری نداشتند جز کلاه‌گذاشتن سر دولت. چنین بود که زندگی بی‌هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیری وجود نداشت.
ناگهان ـ کسی نمی‌داند چه‌گونه ـ در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد. شب‌ها به جای برداشتن کیسه و چراغ‌دستی و بیرون زدن از خانه، در خانه می‌ماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند.
دزدها می‌آمدند و می‌دیدند چراغ روشن است و راهشان را می‌گرفتند و می‌رفتند.
زمانی گذشت. باید برای او روشن می‌شد که مختار است زندگی‌اش را بکند و چیزی ندزدد، اما این دلیل نمی‌شود چوب لای چرخ دیگران بگذارد. به ازای هر شبی که او در خانه می‌ماند، خانواده‌ای در صبح فردا نانی بر سفره نداشت.
مرد خوب در برابر این دلیل، پاسخی نداشت. شب‌ها از خانه بیرون می‌زد و سحر به خانه بر می‌گشت، اما به دزدی نمی‌رفت. آدم درستی بود و کاریش نمی‌شد کرد. می‌رفت و روی پُل می‌ایستاد و بر گذر آب در زیر آن می‌نگریست. بازمی‌گشت و می‌دید که خانه‌اش غارت شده است.

یک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه‌ی خالی‌اش نشسته بود، بی‌غذا و پشیزی پول. اما این را بگوئیم که گناه از خودش بود. رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود. می‌گذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمی‌دزدید. در این صورت همیشه کسی بود که سپیده‌ی‌ سحر به خانه می‌آمد و خانه‌اش را دست نخورده می‌یافت.خانه‌ای که مرد خوب باید غارتش می‌کرد.

چنین شد که آنانی که غارت نشده بودند، پس از زمانی ثروت‌ اندوختند و دیگر حال و حوصله‌ی دزدی رفتن را نداشتند و از سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه‌ی مرد خوب می‌آمدند، چیزی نمی‌یافتند و فقیرتر می‌شدند. در این زمان ثروتمندها نیز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زیر آن تماشا کنند. و این کار جامعه را بی‌بند و بست‌تر کرد، زیرا خیلی‌ها غنی و خیلی‌ها فقیر شدند.

حالا برای غنی‌ها روشن شده بود که اگر شب‌ها به روی پل بروند، فقیر خواهند شد. فکری به سرشان زد: بگذار به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند. قراردادها تنظیم شد، دست‌مزد و درصد تعیین شد. و البته دزدها ـ که همیشه دزد خواهند ماند ـ می‌کوشیدند تا کلاه‌برداری کنند. اما مانند قبل غنی‌ها غنی‌تر و فقیرها فقیرتر شدند.
بعضی از غنی‌ها آن‌قدر غنی شدند که دیگر نیاز نداشتند دزدی کنند یا بگذارند کسی برایشان بدزدد تا ثروت‌مند باقی بمانند. اما همین که دست از دزدی بر می‌داشتند، فقیر می‌شدند، زیرا فقیران از آنان می‌دزدیدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقیرترها تا از ثروتشان در برابر فقیرها نگهبانی کنند. پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند.
و چنین بود که چند سالی پس از ظهور مرد خوب، دیگر حرفی از دزدیدن و دزدیده شدن در میان نبود، بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته می‌شد، در حالی‌که همه‌شان هنوز دزد بودند.
مرد خوب، نمونه‌ای منحصر به فرد بود و خیلی زود از گرسنگی درگذشت

استفاده از تکنیکهای نفوذ در بازاریابی و فروش

سال گذشته به سفارش یک موسسه آموزشی دوره ی "استفاده از تکنیکهای نفوذ" در بازایابی و فروش را طراحی و اجرا کردم . مطالب زیر خلاصه ای از آن دوره است.

13 راز برای جذب افراد:

1- لباس

10% بهتر از آنچه از مشتری تان توقع دارید، لباس بپوشید.
لباس زیاد یا کم نپوشید.هر دو انتخاب از نظر مشتری بی ادبی تلقی خواهد شد.


2- ظاهر ، اعتقادات ، ارزشها

مردم موقعی که دیگران ، شبیه خودشان باشند بیشتر احساس راحتی می کنند . ارزشها و عقاید مشتریان خود را پیش بینی و دنباله روی کرده ، یا حداقل از این عوامل آگاه ، و آماده باشید بهترین برداشت ذهنی را در ایشان ایجاد کنید.

3- نظیف و مرتب 

هنگام ملاقات با مشتری تان باید بوی تمیزی بدهید.مویتان اصلاح شده و تمیز باشد ، و به لحاظ جسمانی هم سعی کنید به بهترین وجه به نظر برسید.

 خیلی ادکلن نزنید 

4 - ارزشها 

در یابید برای کسی که با شما معامله بازرگانی میکند چه ارزشهایی بیشترین اهمیت را دارد و ارزشهایی را که به محصول / خدمات شما مربوط می شود تعیین کنید .

5- برآوردن ارزشهای مشتری 

از مشتری تان بپرسید چگونه متوجه می شود کی ارزشهای او برآورده شده است . 
  اگر به شما می گوید که بالاترین ملاک برای او خدمات سریع است از وی بپرسید ” خدمات سریع را بر چه اساسی تعیین می کنید؟“ 

                                                     ادامه دارد...

رمز موفقیت


روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه دو بدند. هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. راستش، کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند. شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید: «اوه، عجب کار مشکلی!!»، «اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند.» یا «هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست. برج خیلی بلنده!»
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر می رفتند. جمعیت هنوز ادامه می داد: «خیلی مشکله! هیچ کس موفق نمی شه!» و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف. ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد؛ بالا، بالا و باز هم بالاتر. این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه از بالا رفتن منصرف شدند به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها قورباغه ای بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و بعد از پرس و جوی فراوان ..........

مشخص شد که برنده مسابقه کر بوده

مرجع:

WWW.TRIZSHOP.COM


می نویسم تا شاید بیایی

نامت را می نویسم تا شاید بیاییی!

می خواهم نامم را بنویسم 

گریزانند حروف از من !
میخواهم تنهایی هایم را فریاد کنم
لحظه لحظه تو بیادم میآئی.
می خواهم از تو با خودم بگویم
خودم از تو گریزان است.
نامت را می نویسم تا شاید بیایی 
عطر آگین می شود کاغذم،
اما تو نمی آئی !
حرف به حرف ،کلمه کلمه ،تو را هجا می کنم
اطاقم پر احساس تنهائی میشود.
می دانم!
 بی تو هیچم و با تو تنها
خوشا من!  
که نامم با نام تو معنای عشق است.
دوستت دارم.
  

                                     م.یاور

این هم تفالی که بدنبال خبر خوش هسته ای زدم !

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز

بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
ساقیا یک جرعه ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
 خیر است انشاا...

آنچه ما واقعیت می پنداریم، واقعیت نیست بلکه پذیرش ماست

ککها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می گیرند و خیلی خوب می پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند .اگر یک کک را در ظرفی قرار دهیم از آن بیرون می پرد . پس از مدتی روی ظرف را سرپوش می گذاریم تا ببینیم چه اتفاقی رخ می دهد .

کک می پرد و سرش به در ظرف می خورد و پایین می افتد . دوباره می پرد و همان اتفاق می افتد! این کار مدتی تکرار میکند . سر انجام در ظرف را بر می داریم و کک دوباره می پرد ولی فقط تا همان ارتفاع! سرپوش برداشته شده درست است و محدودیت فیزیکی رفع شده است ولی کک فکر می کند این محدودیت همچنان ادامه دارد

از آنجا که نحوه ی عملکرد مغز جانوران از این نظر بسیار شبیه به هم است ما می توانیم از این آزمایشات بفهمیم که ما هم محدودیت هایی را می پذیریم که واقعی نیستند. به ما می گویند یا ما به خود می گوییم نمی توان فلان کار را انجام داد و این برای ما یک واقعیت می شود محدودیتهای ذهنی به محدودیتهای واقعی تبدیل می شوند و به همان محکمی! 
باید این سوال مهم را از خود بپرسیم که چه مقدار از آنچه ما واقعیت می پنداریم، واقعیت نیست بلکه پذیرش ماست؟!"