مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

مسافرسفرمقدس

Pilgrim of sacred journey

برگی دیگر از : کتاب "لیلا و بید محنون "

برگهایم هوس بارانی از شراب لباهایت کرده

وریشه هایم جا پای سایه هایت را هنوز بومیکشد

خسته ام ، نه از تو

بلکه از بادهای دیوانه که قرار از من برده اند

که نمیگذارند بوی تن تو

با تن خسته ی من ، همراه شود .

ماسه هایی که با خود نبرده ای را با برگهای پاییزی ام زرد خواهم کرد

در آغوش خواهم گرفت یادت را وخزان را بهانه خواهم کرد

چنانکه نه بادی حریفم باشد و نه بارانی یادت را خیس بتواند کرد، برگ ریزان خواهم کرد ، مجنون وار !

رقص خواهم کرد در بادی که پر از یاد تو باشد

و سربلند خواهم کرد همه آنهایی که مجنون لقبم داده اند

تا دزدانه تو را بنگرند.

بید خواهم ماند ، سر بزیر

سرخوش با یادهایی که عطر تو را دارند

وعطرهایی که یاد تو را خواهند آورد.

باز هم به پاییز خواهم خندید

شراب خواهم خواست

سیب خواهم نوشید

انار خواهم ریخت

خیال خواهم گشود

بال خواهم ساخت

چشم براه شب یلدا خواهم نشست

شاید اینبار یلدا به فردا برسد.

برای بیاد آوری گذشته افراد باید پلان به پلان گذشته اشان را بیادشان آورد ؟

توجه کرده اید که ما همش در حال عجله کردن هستیم؟همین چند روز پیش باخبر شدم یکی از دوستانم عضو شورای شهری شده است در شهرکی کوچک اما به وسعت یک تاریخ در ابتدا با عجله از این اتفاق خوشحال شدم بعد با عجله به این فکر افتادم که او لیاقت این سمت را ندارد و بعد با عجله به این فکر افتادم که چه مردمی داریم که به این دوستم رای داده اند و باز هم با عجله به حال این کشور و این مردم غبطه خوردم از باب این اتفاق . اما بلافاصله در کسری از ثانیه و با عجله تمام به خودم گفتم شاید او انسان دیگری شده  شاید با تمام بی عقلی و عدم مدیریتش ( با لبخند و از روی صمیمیت میگویم ) اینجا بتواند نقش خوبی بازی کند و اثر گذار باشد اما بازهم رای م برگشت بازهم با عجله به لحظاتی که در چندین سال گذشته با هم داشتیم به تمام دروغها و خالی بندی ها و جا گذاشتنهایش فکر کردم و خندیدم ، به خودم به خاطراتم به لحظاتی که با هم گذراندیم به حرفهایش در مورد مسئولین نظام و خیلی چیزهای دیگر که نمیتوانم بگویم فکر کردم اما عجله در بیاداوری جایش را به عجله در خوشبینی داد و بازهم گفتم او از خیلی های دیگر بهتر است ( بخودم گفتم )واقعا بهتر است که او را انتخاب کرده اند . دوست دارم او را در صف نماز جمعه ببینم دوست دارم او را وقتی نماز میخواند ببینم دوست دارم او را وقتی در حال صحبت کردن در مواردی مانند کار درست ، کار بزرگ ، کار اثر گذار است ببینم . دوست دارم بازهم او را در جشن تولد ببینم که بازهم ان کارهایی که دوستمان بود میکند یا نه به ناچار انسان دیگری شده است. دوست دارم بدانم اینبار که نوشیدنی سکر آور به او تعارف میکنند چه میکند ؟ ( واقع آن لحظه دیدن دارد ) دوست دارم بدانم اگر به او گفتند فلانی پشت ماشین زانتیایش دو باکس ویسکی و ودکا داشته و الان در خدمت ماموران محترم نیروی انتظامی است چه میکند ؟ آیا عجله میکند در تصمیم گیری هایش ؟ دوست دارم بدانم با عجله تصمیم گرفت تا بشود عضو شورای شهر یا نه با تدبیر بود ؟

چند روز پیش همین دوست با عجله ای زیاد ، نامهربانی را باز هم بر من روا دانسته و از من نزد دوستی مشترک حرفهایی زده و آن دوست هم در عجله ای مثال زدنی برایم خبر اورده و از تهمتهایش به من گفته و من بازهم با عجله تمام خاطرات را پلان به پلان به یاد آوردم و غبطه خوردم. نمیدانم برای بیاد آوری گذشته افراد باید پلان به پلان گذشته اشان را بیادشان آورد ؟

چون ساقی مستی که کمی نیمه خمارست ، خمارم!

سختم بود ، دلم عجیب هوای او را کرده و شده ام چون همان ساقی مستی که میداند !

میداند ؟

میدانی چرا نتوانستم خبری از تو بگیرم ؟  سختم بود .


چون زاهدی عاشق به خم طره نگاری ، اسیر تاب گیسوی تو گشتم 

چون ساقی مستی که کمی نیمه خمار است ، اسیر پیوست ابروی تو گشتم


کاش امروز ، شب بود ! میامدی تا قدم بزنیم ، تمام پارک ملت های عالم را !





هست اما نیست ...

چه معصومانه خیالی است با من

صبحها که برمیخیزم و او نیست

ظهرها که راه میروم  و او نیست

عصرها که گرسنه ام میشود

و غروب که خورشید از پلهای عابر پیاده میگذرد !

مهتاب شبانی که یادش را آه میکشم

و  او معصومانه  نقش میزند فرش خیالم را

شب که از نیمه گذشت – هر شب –

وای چه معصومانه خیالی است هنوز!


 که هست اما نیست ....

دل ما خوش به فریبی است ...

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک

 

دل ما خوش به فریبی است ؛ غبارا ، تو بمان !


این شعر از سروده های استاد "ه . الف . سایه " است . و امروز عجیب دارد اذیتم میکند.

شاخه شاخه شده ام !

تو، سکوت ، کویر
من، سکوت، ساحل
برگها می پراکنم به اطراف ، ریشه ای در خاک ساحل می یابم 
من اولین بید مجنون ساحلها میشوم

برای تنهاترین لیلای لیلی ها .


قرارمان ساحل بود و شب
قرارمان اتش بود وتاریکی شبهای شمال
تو ، تنها ، عاشق
من ، با تو ، ساکت
قرارمان این بود ،
لیلا توباشی
با سیبی در دستانت برای چشمانم ! خاطرت هست ؟

دیگر هیزم برای چه ؟ وقتی بید هست ، مجنون هست .


چشمانم ازتنگی دلم سیب میخواستند و دستانم چشم انتظار نوازشت
می ترسیدم! ترسم این بود که باران خیسم نکند ، وقتی در کنارم هستی.
قرارمان باران نبود ، میدانی !؟
" باران خیسم نمیکند وقتی تنهایم "
این راهم خاطرت هست ؟

اما پاییز بود و ساحل سرد .


از من بهانه نگیر
باران که آمد برگ برگم کرد
برگ برگ ، تسبیح گفتم وبا باد نخ کردم نامت را
بید مجنونی سرافکنده
برگ برگ شده در باران یک ساحل
تنها تر از لیلا
شاخه هایم شکست آنروز که میدانی!
باران بهانه بود و چه تنهایی سردی !

اگر تو بیایی
با سیبی در دستانم
به پیشواز چشمانت خواهم رفت
و انار خواهم خواست از لبانت !
دانه دانه تسبیح خواهم گفت سرخی اش را
و با ناز، نخ خواهم کرد دانه دانه های انارت را
و بقدر دانه های انار تسبیحت خواهم کرد
تا باورت شود " دوستت دارم "

بر من خرده مگیر
اگر تو نباشی
آسمان را گفته ام
خورشید نمیخواهم.

شاخه شاخه شده ام لیلا !



بیا به خورشید برویم


بید مجنونی از جنس نگاه تو
با قطره بارانی
که با باد همراه بود
در خیال او
         می رفت
              تا لیلائی بیابد
                    که تاب نگاه آئینه را داشته باشد .
سبزینه نگاه تو

لیلای هر بید مجنونی ست.


"آئینه ها هم راست نمی گویند "


بیا به خورشید برویم
تا همیشه لیلا
           تا همیشه مجنون
                   ای آبی یِ آسمانی

مهتاب شبی که ناز تو را میکشد ، با من و تنهایی کاریش نیست

تو را نمی دانم ستاره  ! مدتهاست که شب های مهتابی من بی ستاره اند. تاریکند.  خرده ای از کسی نیست و گله ای هم در میان نیست . من و تنهایی و تنهایی ومن ! همین . ستاره میگفت : اونجا اون بالا تو آسمون پر از ستاره است - خودش را نمیگفت – و من نمی دانستم چطور به ستاره ای که در آسمان نیست بفهمانم که در تنهایی و با تنهایی ، شب اگر ستاره هم داشته باشد شب است.

مهتاب شبان که جامش ز اختر لبالبست/ گر هر ستاره ماه شود/ باز هم شب / شب است.

خستگی هایم را میتکانم. خاک بازی می کنم ، با باد . می نشانم کنج تنه ام عنکوبت گیج پیر را و خو میکنم با تلاطم بی پایانی از دغدغه و فکر و ترس و پرخاش که جاری میشود ازفرق سر تا ریشه ام  و دوست دارم آه بکشم  تنهایی هایی که نمیگذارند داشته باشم را . دیروز انگار همین امروز بود، انگار همین حالا دیروز منست . تفاوتش در طرز ماندنم است و جریان پرخروش بی تاب کننده ای که آرامم نمی خواهد. تلاطم نا مهربانی که سکوتم آزارش میدهد ، سکوتم خرابش میکند، سکوتم صدایش را در می آورد. من و تنهایی و خروش بی پایان جریانی بی سامان  که خرابم میکند ، با ستاره هایی که نیستند تا برایم چشمک بزنند و برقصند وطنازی کنند، تو را نمی خواهیم ستاره ! . مهتاب شبی  که ناز تو را میکشد ، با من و تنهایی کاریش نیست. مانند دیروز بگذار صبح نیاید

چه شبهای زیادی که هرگزصبح نشدند.

من کی ام؟

امشب اتفاقی افتاد تا کمی بیشتر راجع به خودم فکر کنم . ناخودآگاه بر زبانم جاری شد: 

من کی ام ؟

دوزخی روی زمینم ای دوست؟ 

گر بهشتم ببری باز همینم ای دوست ! 

من کی ام ؟ 

خسته ام , وامانده ام ! 

از کاروان رفته من جا مانده ام .

دلگیرم از این انتظار !


یک روایت دو داستان هزاران برداشت این است حکایت روزگار ما

می گویند ناجوانمردی به دختر داغداری که در سوگ پدرش است هجوم برده و با لگد به سر و رویش ضربه میزند آنهم در مقابل چشم فرزندانش در مقابل چشم همسرش و در مقابل مردان نامحرم دیگر . طرفداران آن ناجوانمرد میگویند در راه اسلام و احقاق حق مسلمین بود که دختری را ؛ مادری را ، همسری را، که داغ دوری پدر را در دلش داشت مورد ضرب و شتم قرارداده بود تا حقی را بگیرد . میگویند آن ناجوانمرد به پهلوی آن دختر زد و پهلویش را شکست .میگویند آن دختر از همین درد که نه ازهمین ضربات به شهادت رسید چرا که وقتی جفای بر پدر و همسر را میدید نمی توانست تاب بیاورد . این روایت را تا دیروز اگر به هر ایرانی میگفتید یک دری را بیاد میاورد که دختر پیامبر پشتش بود و با لگد یک مومن ( نمی گویم چه کسی ) پهلویش و سینه اش شکافته شد و زیر لگد آن ناجوانمرد و بر اثر ضربات آن ناجوانمرد کشته شد و بعد شباهنگام در خلوت تاریک یک شب غریبانه به خاک سپرده شد واین داستان شد سوگ فاطمه که دوستدارانش قرنها برایش گریستند. و این روایت را اگر امروز برای هر ایرانی بر زبان بیاوری کوچه ای را بیاد می اورند و دختری را در سوگ فراغ پدر که با لگد یک ناجوانمرد ( که فکر میکند مومن است ) و بر اثر ضربات آن ناجوانمرد کشته شد و شباهنگام در خلوت تاریک یک شب غریبانه به خاک سپرده شد و این داستان شد سوگ واری هاله سحابی و ما ماندیم و هزاران برداشت که از این روایت میشود و حکایتی که در عصر ما فعلا راوی ندارد

لینک به فیس بوک :

http://www.facebook.com/majid.mirzaei1


صحبت از پژمردن یک برگ نیست

از مجموعه ی " بهار را باور کن " فریدون مشیری از این شعر  بسیار خاطره دارم . البته این شعر بین من و بسیاری از دوستانم یادآور خاطرات مشترکی است.


اشکی در گذرگاه تاریخ


از همان روزی که دست حضرت «قابیل»

گشت آلوده به خون حضرت  «هابیل»

از همان روزی که فرزندان  «آدم»

صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی

زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید

آدمیت مرده بود

گرچه آدم زنده بود.

 

از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند

آدمیت مرده بود.

 

بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ

آدمیت برنگشت.

 

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است

صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است

صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد» نابجاست

قرن «موسی چمبه» هاست

 

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای، جنگل را بیابان می‌کنند

دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست

 در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق

گفت وگو از مرگ انسانیت است.


برای مسافری که بی خداحافظی رفت !

بسان فاخته ای که پرواز از خاطر برده

خود را باخته یافتم.

من بال پریدن داشتم  نه نای پریدن! 

بالهایم سنگینی پرهایی خیس را

تاب نداشت و من

پر مردگی بالهایم را مدیون بی وفا یارانی ام که من را

برای پرواز نمی خواستند.

" پرواز بر فراز آشیانه فاخته " سالهاست که مرا می خواند 

و من چون " دیوانه ای که از قفس پرید "

همچنان نظاره گر قفسی هستم که هرگز نبود.


این را برای مسافری نوشتم که وقت رسیدن فریاد برآورد : 

khodaya merciiiiiii ke kabosam tamom shod


امیدوارم نا امید نشود  و پیروزمندانه و سربلند از آن بالاها نظاره گر قدم زدنم باشد. چون میداند چقدر دوست دارم قدم بزنم حتی اگر برف ببارد و دائم زیر پایم خالی بشود و لیز بخورم و شاید بعضی ها برایم بخندند.


http://www.facebook.com/majid.mirzaei1


یه حکایت کوچولو ولی بزرگ

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه خواهر کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر خواهر کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با خواهرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت : خواهر کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….

به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟

آخه من کم کم داره یادم می ره.....!!!


من ، کتابم ، خدایم و تنهایی هایم

مدتی است داستان " لیلا و بید مجنون " را بپایان رسانده ام و برایش دلم تنگ شده است. هنوز می خواهم ادامه اش بدهم اما میدانم هر کلمه ای که به ان اضافه کنم کارم را نابود میکند. چشمه ی مجموعه  داستانهای " ستاره ای "هایم نیز انگار خشکیده دیگر نه حالی هست نه ستاره ای ! هر چه هست بید مجنونی هست که واقعا تنهاست  و ایکاش نبود . هر چند خودم کاشته امش و خودم تنهایش گذاشته ام .

" ستاره ای" هایم را می اویزم بر شاخسار " بید مجنونی " که خود کاشته ام و تنهایی هایم را بر تنه ی کم جان بیدمجنون بیادگار میگذارم و چشم انتظار لیلایی می مانم تا شاید بیاید یا مجنونم کند یا بیدم بسازد. بید مجنون سرگردانی را مانم که نمیداند بید خواهد ماند یا مجنون خواهد شد.

خرده گرفتن بر کار خدا اینجاست که خطاست . خودش من را آفریده و حتی اگر نخواهد سرنوشتم تنهاییست کتابم نوشته شده بود و من مانند بیدمجنون داستان خودم در پایان کتاب باید تنها بمانم حتی اگر دل نویسنده اش این را نخواهد. داستان خودش راهش را ادامه میدهد و من به عنوان نویسنده تنها بر روی کاغذ می اورمش اگر خداوند عالم نویسنده داستان منست  دوستش دارم مثل بید مجنون داستان خودم که عاشقم بود.

ممنونم فیس بوک

نمی دانم بعد چند سال ولی عباس فارسیجانی را در فیس بوک پیدایش کردم در ماهی که می دانستم متولد شده هرچند روزش را از خاطر برده بودم .

مدتها بود که بیادش بودم وحالا که پیدایش کرده ام انگار حرفی برای گفتن با او ندارم. بگذار حرفها بماند و یادها بیاید. در فیس بوک عکسهایی از او و خانواده اش دیدم که یاد و خاطره اش را برایم زنده کرد در عکسها اثری از رسول و هلنا ندیدم ، دلم گرفت . میراث  هنوز در خاطرم هست و میدانم که عباس دوستش داشت . سالها گذشته است و من چرا در حال یاداوری گذشته هستم را نمی دانم .حال خوشی ندارم پس بماند برای بعد که حالم بهتر شد. 

تولدش مبارک

زندگی خالی نیست

امروز با عزیزی که سراپا سو تفاهم بود و سوظن تلفنی همکلام شدم . نمی خواست بپذیرد که زندگی فقط خورد و خوراک و  بچه و پول نیست . و منهم نمی توانستم بگویم که نگاه من به زندگی چیست ، چراکه به کسی که سرشار از سو تفاهم است هر چه بگویی نمی پذیرد . نمیدانم چه شد که این شعر سهراب سپهری ناگهان بر زبانم جاری شد و تا الان که ساعت حدود 4 صبح است نه میگذارد بخوابم نه از ذهنم بیرون میرود. 

دوستی داشتم عاشق، سالها پیش بود . میامد خانه ی ما و می نشستیم تا صبح او سهراب سپهری  میخواند و آه می کشید و من حافظ می خواندم و لب می گزیدم . من ادای عارفان را در می اوردم و او حقیقتا عاشق بود. عشق او کار خودش را کرد . عاشقانه بار سفر را بست و رفت منهم با ادا بازی هایم ماندم اسیر خاک تا فردا شاید " عشقی " بیاید مرا هم با خود ببرد پشت دریاها...

در دلم چیزی هست... کاش میدانستی!




لب آبی
گیوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب : 
" من چه سبزم امروز 
و چه اندازه تنم هوشیار است! 
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه . 
چه کسی پشت درختان است! 
هیچ ، می چرد گاوی در کرد. 
سایه هایی بی لک ، 
گوشه ای روشن و پاک 
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست. 
زندگی خالی نیست : 
مهربانی هست، سیب هست ، ایمان هست. 
آری 
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد . 
در دلم چیزی هست ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد 
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است ، که مرا می خواند."  

 

ولی فقیه از دیدگاه آیت الله گرامی

 با خبر شدم تهران و چند شهرستان دیگر ایران تجمعاتی شده است و متاسفانه بازهم عده ای از نابترین فرزندان این کشور مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند.دلم تنگ آرامشی است که حق منست . حقی که دینم ، قانون اساسی ام ، مرام ومسلک و باورم  به من وعده اش را داده است. اما این دلتنگی ها  قابل تحمل است اما اینکه به دروغ یا فریب یا خدعه ونیرنگ تو را نادان فرض کنند و آقای تو ، بزرگتر تو بشوند قابل تحمل نیست. حقیقت اینکه ارتجاع سبز میرحسین را هم نمی پسندم اما اینکه او در حبس باشد  تا عده ای به بهانه ی او به خیابان بریزند را هم  نمی توانم بپذیرم و تازه عده ای شاغلام و آقا بالاسر هم بیایند با چوب و چماق جوانانمان را بزنند؟؟؟؟مدتی است در مورد " ولایت فقیه " تحقیق میکنم به تازگی مصاحبه ای از آیت الله گرامی خواندم که بخشی از آن را در زیر می اورم :

زنی آمد پیش مولا علی ( ع) و از فرمانداری شکایت کرد حضرت می خواست نماز را شروع کند همانجا نشست -اینطور که از روایت بر می آید شاید اقامه را هم گفته بودند- بعد از تحقیق اول فرمان عزل آن فرماندار را داد بعد شروع به نماز کرد. 

عوامل زیر دست یک حاکم اگر مختصر ظلمی به فردی از افراد رعیت بکنند در امامت و ولایت آن حاکم باید شبهه کرد لذا در روایات این قدر تاکیده شده است. 

آیت الله گرامی با اشاره به فرمایش حضرت امام (س) که اگر در مملکت یک پاسبان خطایی بکند شخص اول مملکت مسئوول است(صحیفه امام،ج4،ص304) ادامه داد: در تمام دوره ها یک چنین شرطی شده که اگر بناست فقیه حکومت و ولایت و قضاوت و افتا و مانند اینها را تصاحب کند و داشته باشد حتماً باید یک چنین احساس مسئولیتی نسبت به همه زیر دستان داشته باشد و اگراحتمال ظلم بدهد باید خواب از چشمانشان ربوده شود. تحقیق دراین جهات مهم است؛ ما در کتب فقهی مان پیرامون مسئله افتا، قضاوت و ولایت زیاد بحث کرده ایم اما در این زمینه ها که مسائل پیشتاز این سه مقام است شاید کمتر گفته شده است. در مقام ولایت زیاد بحث کرده ایم اما آیا این امر مورد توجه قرار گرفته است که ولایت اول به نفع مردم است. در روایات متعددی ذیل آیه کریمه ولایت پیامبر اکرم آمده که پیغمبر اکرم فرمود: انا اولی بانفسکم بعد فرمودند اگر کسی از دنیا رفت و قرضی داشت من قرض او را می دهم چون من اولی از او هستم. چندین روایت آیه کریمه "ان النبی اولی بمومنین" را این طور معنی می کنند که یعنی من به داد مردم می رسم نه این که من حاکم مردمم و هر چه می گویم مردم باید اطاعت کنند. یعنی این که مردم هر مشکلی دارند من به حل آن اولی هستم. اگر چنین شرایطی عمل شود مسلماً روحانیت در دل مردم جایگاه خواهد داشت. تاریخ را ملاحظه بفرمایید ببینید روحانیت کجا بود و به کجا رسیدیم.

تفکرات تنهایی- ژان ژاک روسو

این کتاب را مدتها پیش خوانده بودم و چند وقتی بود که در میان کتابهای کتابخانه ام بطور ناخودآگاه نگاهم بر آن ثابت می ماند . امشب برش داشتم و بر حسب اتفاق کاغذی در آن دیدم نوشته ای برگرفته از همین کتاب که در زیر می آورمش:

 آزمایشهای زندگی مرا به این فکر انداخت و یقین حاصل کردم که در واقع سرچشمه تمام خوشبختی های انسان در خودمان وجود دارد و مردم دیگر قادر نیستند که ما را بدبخت سازند و بطور کلی کسی که بخواهد حقیقتا خوشبخت باشد هیچکس قادر نیست این خوشبختی را از او بگیرد.

در مدت سه چهار سال در نتیجه فرو رفتن در روح خود این نکته برای من مسلم شد.

آیا من در این جهان چه کاری انجام داده ام ؟ فقط برای زندگی به این جهان آمدم و بدون این که معنای زندگی را بدانم از این جهان می روم.

... خداوند عادل است ، او اینطور می خواهد که من رنج بکشم . خودش می داند که من بیگناهم. این است علت اعتماد من . قلبم و وجدانم در درونم فریاد می کشید که اشتباه نکرده ام.

بگذاریم مردم جهان و سرنوشت ها هر چه می خواهند بکنند و بدون هیچ گله و شکایت درد کشیدن را عادت کنیم.

تمام اینها در آخر روبراه خواهد شد و نوبت منهم دیر یا زود فرا خواهد رسید.

سکوت جایز نیست، هست؟

پاسخ را باید در حجم انبوه بی عدالتی هایی جستجو کرد که بر زندگی این ملت سایه افکنده است. هیچ جای جهان هنوز به اتوپیای عدالت دست نیافته است، اما در برخی جغرافیاها این بی عدالتی آنقدر پررنگ است که همه جا می توان آن را دید و چشم را نمی توان چرخاند بی آنکه نیزه این دیکتاتوری ها به چشمت فرو نرود.در واقع این وظیفه هر نویسنده ای است که در هر جغرافیایی مردمانش در رنج هستند. گاهی حتی آنقدر شرایط بغرنج می شود که این کاستی ها نه در ملاعام مطرح میشوند و نه جایی برای نقد آنها باقی می ماند، تیغ تیز سانسور همه چیز را انکار میکند و تلویزیونهای دولتی مدام خبر از میزان بالای رفاه و خوشبختی آن ملت میدهند حاکمان مستبد و فرومایه همه دریچه ها را بسته اند، هیچ رسانه ای وجود ندارد که بتوان در آن مشکلات را مطرح کرد ، همه شبکه های اجتماعی قبضه شده اند. اگر به اخبار و نلویزیون دولتی گوش بدهی ، هیچ خبری از زندانیان سیاسی ، روزنامه نگاران دربند ، تبعید و شکنجه نیست، وجدان و شرف انسانی هر روز پایمال شده است، اما هیچیک از این مصداقهای نقض حقوق بشر را نمی شنوی . اما تا دلت بخواهد این رسانه ها بدبختی ، گرسنگی و بی عدالتی را در دیگر کشورهایی که سعی میکنند آنها را دشمن بپندارند ، به مردم عرضه می کنند.

برای مثال اگر روزنامه های کشور من را که همگی اشان به قبضه دولت درآمده اند بخوانی ، هیچ خبری از رهبران سندیکای کارگری که بازداشت شده اند دیده نمی شود، خبری از تورم کشنده ای که بر اقتصاد حاکم است وجود ندارد، در عوض تا دلتان بخواهد می توانید خبرهایی درباره کشفیات جدید دانشمندان پرویی ، میزان خوشبختی مردم و افزایش حقوق بازنشستگان بخوانید و از همه مهمتر اینکه نظر سنجی ها نشان می دهد ملت عاشق رهبران سیاسی اشان هستند. – نشریه ایراندخت شماره 48 اسفند 88

 

عجله نفرمایید و زود قضاوت نفرموده و پیشداوری نکنید. جملات بالا را " ماریو بارگاس یوسا " نویسنده آمریکای لاتین درسوگ " خوزه ماریا آرگاداس " نویسنده ی متعهد دیگری از آمریکای لاتین نوشته است که در سال 1969 در اعتراض به خفقان در کشورش خود راکشته بود. وقتی این متن را با ترجمه امیلی امرایی خواندم فضایش برایم خیلی آشنا آمد ، برای شما چطور؟


پاسخی بر شعر حمید مصدق

در دو پست قبلی از دوستم عباس یادی کرده بودم و شعری که یادآور خاطرات من و او بود . دوستی این شعر را برایم ارسال نمود که از او سپاسگزارم . این شعر از فروغ فرخزاد است و گویا در جواب همان شعر حمید مصدق نوشته شده است.



من به تو خندیدم

 چون که می دانستم

 تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه 

 سیب را دزدیدی

 پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی 

 باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

 من به تو خندیدم

 تا که با خنده خود 

 پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

 بغض چشمان تو لیک

 لرزه انداخت به دستان من و

 سیب دندان زده از دست من

 افتاد به خاک

 دل من گفت: برو

 چون نمی خواست به خاطر بسپارد

 گریه تلخ تو را

 و من رفتم و هنوز

 سالهاست که در ذهن من آرام آرام

 حیرت و بغض تو تکرار کنان

 می دهد آزارم

 و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

 که چه می شد اگر 

  باغچه خانه ما سیب نداشت